بریانگرلغتنامه دهخدابریانگر. [ ب ِرْ گ َ ] (ص مرکب ) بریان کننده . بریان پز. شوّا. (از دهار). و رجوع به بریان شود.
بارنگارلغتنامه دهخدابارنگار. [ ن ِ ] (نف مرکب ) بمعنی عارض درگاه شاه که حضور و غیبت مردم خبر دهد و او را به عربی حاجب گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). کسی که اجازه نامه ٔ ورود به دربار را صادر می نمود. (فرهنگ نظام ).
بارانگیرponchoواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بارانی بدون آستین و ضدآب و یکپارچه با شکافی در وسط برای عبور سر
زبان برنگردیدنلغتنامه دهخدازبان برنگردیدن . [ زَ ب َ ن َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب )... از چیزی ؛ جز آن چیز بر زبان نیامدن . جز آن نیارستن سخنی گفت : چو کوشیدم که حال خود بگویم زبانم برنگردید از نیوشه . شاکربخاری .- زبان برنگردید
زبرنگرلغتنامه دهخدازبرنگر. [ زَ ب َ ن ِ گ َ ] (نف مرکب ) عالی النظر. (مقدمه ٔ التفهیم بقلم همایی ص قس ).