برونسولغتنامه دهخدابرونسو. [ ب ِ / ب ُ ] (اِ مرکب ) بیرونسو. سوی بیرون . جانب بیرون . جانب وحشی . سمت خارج . مقابل درون سو : موی سر جغبوت و جامه ریمناک از برونسو باد سرد و بیمناک . رودکی .نارنج چو دو
بیرونسولغتنامه دهخدابیرونسو. (اِ مرکب ، ق مرکب ) برونسو. سوی بیرون . ظاهر. مقابل باطن : لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا. خاقانی .زنان مانند ریحان سفالنددرونسو خبث و بیرونسو جمالند. <p class
سفر برونسوoutbound tripواژههای مصوب فرهنگستانسفر به بیرون از مرکز شهر یا محدودۀ تجاری مرکزی یا مرکز عمدۀ فعالیت
بیرونسویلغتنامه دهخدابیرونسوی . (اِ مرکب ، ق مرکب ) برونسوی . بیرونسو. جهت خارجی چیزی . رجوع به برونسو شود.
برونشویگلغتنامه دهخدابرونشویگ . [ بْرون ْش ْ / ب ُ رون ْش ْ ] (اِخ ) لئون . (1869 - 1944 م .) فیلسوف فرانسوی . وی هم ّ خود را مصروف فلسفه ٔ علوم کرد. (فرهنگ فارسی معین ).
برونسویکلغتنامه دهخدابرونسویک . [ بْرون ْس ْ / ب ُ رون ْس ْ ] (اِخ ) براونشویگ . ناحیه ای در آلمان ، که تا سال 1919 م . دوک نشین بود و بعد بصورت جمهوری جزو ساکس سفلی گردید (بسال 1946 م .). پایتخت
کارولین دو برونسویکلغتنامه دهخداکارولین دو برونسویک . [ رُ دُ ب ُ ] (اِخ ) همسر ژرژ چهارم (1768 -1821 م .). منازعات این زن و مرد فضیحت ببار آورد.
بیرونسویلغتنامه دهخدابیرونسوی . (اِ مرکب ، ق مرکب ) برونسوی . بیرونسو. جهت خارجی چیزی . رجوع به برونسو شود.
درونسولغتنامه دهخدادرونسو. [ دَ ] (اِ مرکب ) سوی درون . سمت داخل . جانب داخلی . مقابل برونسو. (یادداشت مرحوم دهخدا) : لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا. خاقانی .تا نگارستان نخوانی طارم ایام راکز
بیرونسولغتنامه دهخدابیرونسو. (اِ مرکب ، ق مرکب ) برونسو. سوی بیرون . ظاهر. مقابل باطن : لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا. خاقانی .زنان مانند ریحان سفالنددرونسو خبث و بیرونسو جمالند. <p class
طلا کردنلغتنامه دهخداطلا کردن . [ طِ / طَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به اصطلاح اطبا آنچه بر اندام مالند رقیق آن را طلا و غلیظ آن را ضماد گویند و شعرا مطلق بر مالیدن و اندودن اطلاق کنند : نارنج چو دو کفه ٔ سیمین ترازوهر دو ز زر سرخ طلا کرد
طلی کردنلغتنامه دهخداطلی کردن . [ طِ لا ک َ دَ ] (مص مرکب ) اندودن . (زمخشری ). مالیدن . (زمخشری ). بیالودن . (دستور اللغة) : نارنج چو دو کفّه ٔ سیمین ترازوهر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو. منوچهری .بگیرند برگ غارده درمسنگ ، عاقرقرحا پنج
برونسویکلغتنامه دهخدابرونسویک . [ بْرون ْس ْ / ب ُ رون ْس ْ ] (اِخ ) براونشویگ . ناحیه ای در آلمان ، که تا سال 1919 م . دوک نشین بود و بعد بصورت جمهوری جزو ساکس سفلی گردید (بسال 1946 م .). پایتخت