بریهیملغتنامه دهخدابریهیم . [ ب ُ رَ ] (ع اِ مصغر) مصغر ابراهیم . (منتهی الارب ). بُرَیْه . و رجوع به بُرَیْه شود.
بیرحملغتنامه دهخدابیرحم . [ رَ ] (ص مرکب ) (از: بی + رحم ) درشت و ظالم . بی شفقت . سنگدل . (ناظم الاطباء). قسی . قاسی . جبار. سخت دل . غلیظ القلب . قسی القلب . دل سخت : و ایشان با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بیرحم و زبان ایشان دیگر خرخیزیان ندانند. (حدود العا
برهمفرهنگ فارسی عمید۱. درهم؛ آمیخته.۲. انباشته؛ انبوه.⟨ برهم خوردن: (مصدر لازم)۱. بههم خوردن.۲. پریشان شدن.۳. پراکنده شدن.۴. مخلوط شدن.⟨ برهم زدن: (مصدر متعدی) ‹بههم زدن›۱. زیرورو کردن.۲. مخلوط کردن.۳. خراب کردن.۴. شوریده کردن.⟨ بر