بیست بیستلغتنامه دهخدابیست بیست . (ق مرکب ) بیستگان . بیست تا بیست تا. به دسته های بیست تائی : دخترکان بیست بیست خفته بهر سوپهلو بنهاده بیست بیست بپهلو.منوچهری .
بستلغتنامه دهخدابست . [ ب ُ ] (اِخ ) آبست ، نام ولایتی . (برهان ). مملکتی . (ناظم الاطباء). نام ولایتی است از خراسان و از آنجاست ابوالفتح بستی وزیر سلطان محمود. (انجمن آرا)(آنندراج ). نام شهری . (شرفنامه ٔ منیری ) (هفت قلزم ).شهری است از ایران . (غیاث ). نام ولایتی است در خراسان ایران . (فره
یبستلغتنامه دهخدایبست . [ ی َ ب َ ] (اِ) گیاهی باشد صحرایی شبیه به اسفناج و آن را در آشها کنند و به عربی غملول خوانند. (برهان ) (آنندراج ). برغست : چنان است کارم تباه و تبست که نبود مرا نانخورش جز یبست .فرید احول (از جهانگیری ).
بستلغتنامه دهخدابست . [ ب ِ ] (عدد، اِ) مخفف بیست که ترجمه ٔ عدد عشرین است . (غیاث ) (آنندراج ) (شعوری ج 1 ورق 200). بیست . دو دفعه ده . (ناظم الاطباء). عدد بیست که لفظ دیگرش عشرین است لفظ مذکور مخفف بیست است و در فارسی هندو
سمکدیکشنری عربی به فارسیماهي , انواع ماهيان , ماهي صيد کردن , ماهي گرفتن , صيداز اب , بست زدن (به) , جستجو کردن , طلب کردن
fishدیکشنری انگلیسی به فارسیماهی، انواع ماهیان، صید از آب، پشت بند، ماهی گرفتن، ماهی صید کردن، بست زدن به، جستجو کردن
trussدیکشنری انگلیسی به فارسیخرپا، خوشه، کوک زن، شکم بند، بقچه، فتق بند، بستن، خوشه کردن، چوب بست زدن، بسیخ کشیدن، جفت کردن، گره زدن، دسته کردن، بهم بستن، بادبان را جمع کردن، بار سفر بستن
بستلغتنامه دهخدابست . [ ب ُ ] (اِخ ) آبست ، نام ولایتی . (برهان ). مملکتی . (ناظم الاطباء). نام ولایتی است از خراسان و از آنجاست ابوالفتح بستی وزیر سلطان محمود. (انجمن آرا)(آنندراج ). نام شهری . (شرفنامه ٔ منیری ) (هفت قلزم ).شهری است از ایران . (غیاث ). نام ولایتی است در خراسان ایران . (فره
بستلغتنامه دهخدابست . [ ب ِ ] (عدد، اِ) مخفف بیست که ترجمه ٔ عدد عشرین است . (غیاث ) (آنندراج ) (شعوری ج 1 ورق 200). بیست . دو دفعه ده . (ناظم الاطباء). عدد بیست که لفظ دیگرش عشرین است لفظ مذکور مخفف بیست است و در فارسی هندو
بستلغتنامه دهخدابست . [ ب َ ] (اِ) بستاوند. پشته . گریوه . زمین ناهموار. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بستاوند شود. || وقتی است منحوس به مقداردوازده ساعت که بعد از سه شبانه روز به سبیل دور میاید مبداء آن از هنگام ابتداءِ اجتماع شمس و قمر است ،به هندی آن را بهدرا گویند. (غیاث ) (آنندراج ). باص
بستلغتنامه دهخدابست . [ ب َ / ب ِ ] (اِخ ) وادیی به سرزمین اربل از ناحیه ٔ آذربایجان در جبال . (از معجم البلدان ). نام وادیی در اربل . (ناظم الاطباء). رودی است در اربل از ناحیه ٔ آذربایجان . (مرآت البلدان ج 1 ص <span class="
بستلغتنامه دهخدابست . [ ب ِ ] (اِخ ) نام دیهی است به کردستان سزاردلان . (انجمن آرا) (آنندراج ). دهی است از دهستان خورخوره دیواندره شهرستان سنندج که در 42 هزارگزی باختر دیواندره در دره شمالی کوه چهل چشمه در کوهستان واقع است . سرزمینی است سردسیر با <span class
دربستلغتنامه دهخدادربست . [ دَ ب َ ] (ن مف مرکب ) دربسته . || کنایه از تمام و کمال و بی قبض و تصرف غیری . (آنندراج ). خانه یا کالسکه یا اتومبیل و غیره که به یک کس به اجاره دهند و موجر حق نداشته باشد دیگری را شریک مستأجرکند. به اختیار کسی دادن چیزی بدون حق مشترک ساختن دیگری در آن چنانکه خانه ی
دروبستلغتنامه دهخدادروبست . [ دَ ب َ ] (ن مف مرکب ، ق مرکب ) صاحب غیاث اللغات و به تبع او آنندراج این ترکیب را آورده و به آن معنی «کنایه از تمام یعنی بی تصرف غیری » داده اند، اما متداول دربست است . همه . تمام . سراسر.کاملاً. تماماً. (ناظم الاطباء). رجوع به دربست شود.
دوربستلغتنامه دهخدادوربست . [ ب َ ] (اِخ ) قریه ای است قریب به شهر تهران و آن را اکنون ترشت و دَرَشت خوانند ظن غالب آن است که باء، یاء بوده است و دریست نام داشته است و اکنون ترشت شده چه در پارس نزدیک کازرون و شاپور قریه ای است که آن را دریست گویند. (از آنندراج ) (انجمن آرا). اما این وجه بر اساس
پولادبستلغتنامه دهخداپولادبست . [ ب َ ] (ن مف مرکب ) با پولاد استوار کرده : کشیده شد از صف پیلان مست یکی باره ده میل پولادبست . اسدی .بزیر اندرش گفتی آن پیل مست سپه کش دزی بود پولادبست . اسدی .ز گردش چ
پیربستلغتنامه دهخداپیربست . [ ب ُ] (اِخ ) دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش کوچصفهان شهرستان رشت . واقع در 5هزارگزی خاور کوچصفهان سر راه شوسه . جلگه ، معتدل ، مرطوب . دارای 797 تن سکنه . آب آن از نهر توشاجوب از سفیدرود. محصول آنجا برنج