بسکهلغتنامه دهخدابسکه . [ ب َ ک ِ ] (ق مرکب ) چه بسیار که . چندانکه : بسکه بر گفته پشیمان بوده ام بسکه بر ناگفته شادان بوده ام . رودکی (از امثال و حکم دهخدا).بسکه بزرگان جهان داده اندخردسران را شرف جاودان . <p class="author
بسقةلغتنامه دهخدابسقة. [ ب َ ق َ ] (ع اِ) زمین سنگلاخ سوخته ج ، بساق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
جدیدیلغتنامه دهخداجدیدی . [ ج َ ] (ص نسبی ) این کلمه نسبت است بسکة الجدید ببخارا. (از لباب الانساب ).
ددیلغتنامه دهخداددی . [ دَ] (حامص ) سبعیت . درندگی ددگی . دد بودن : زان از ددگان بر او بدی نیست کآلایشی از ددی در او نیست . نظامی .از بسکه ددانش دیده بودنداز خوی ددی بریده بودند.نظامی .
دل قویلغتنامه دهخدادل قوی . [دِ ق َ ] (ص مرکب ) قوی دل . معتمد. مطمئن : بسکه خوردم بس زدم زخم گران دل قویتر بوده ام از دیگران .مولوی .