بشور آمدنلغتنامه دهخدابشورآمدن . [ ب ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) متغیر شدن . منقلب شدن . بهیجان آمدن . بجوش و خروش آمدن : سبک مغزان بشور آیند از هر حرف بیمغزی بفریاد آورد اندک نسیمی نیستانی را.صائب .
مهرهچَفتهvoussoirواژههای مصوب فرهنگستانهریک از قسمتهای ذوزنقهای در چَفتههای معماری مغربزمین، معمولاً از جنس سنگ یا آجر
مهرهچَفتۀ کنگرهایstepped voussoirواژههای مصوب فرهنگستانمهرهای که لبۀ فوقانی آن را صاف میکنند تا با رجِ ساختمایههای پیرامون همتراز شود
طَلقکلاهvisor/ vizorواژههای مصوب فرهنگستانصفحۀ جلوی کلاهخود که چشمها را از نور خورشید محافظت میکند و نمونههای امروزی آن اطلاعات مختلفی را برای کاربر، بهویژه خلبان و سرباز، نمایش میدهد
بیسورلغتنامه دهخدابیسور. (اِخ ) نام شهری است غیرمعلوم . (برهان ) (از جهانگیری ) (از آنندراج ). شاید مصحف میسور (هندوستان ) باشد. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) : بجایی که بیسور بد نام آن فرودآمدند آن دو خیل گران .حکیم زجاجی (از جهانگیری ).<
بشورلغتنامه دهخدابشور. [ ب ُ ] (ع مص ) مژده دادن کسی را. (آنندراج ). مژدگانی دادن . (تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). و رجوع به بشر و بشارة شود.
مبشورلغتنامه دهخدامبشور. [ م َ ] (ع ص ) جامه ٔ اعلای خوش شکل و خوش رنگ . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
تنگ آبشورلغتنامه دهخداتنگ آبشور. [ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چرام است که در بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
بشورلغتنامه دهخدابشور. [ ب ُ ] (ع مص ) مژده دادن کسی را. (آنندراج ). مژدگانی دادن . (تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). و رجوع به بشر و بشارة شود.