بشولفرهنگ فارسی عمید۱. = بشولیدن۲. بشولنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ◻︎ کاربشولی که خِرَد کیش شد / از سر تدبیر و خِرَد بیش شد (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۵).
بشوللغتنامه دهخدابشول . [ ب َ / ب ِ / ب ُ ](نف مرخم ) گزارنده ٔ کارها. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). گزارنده ٔ کار باشد. (سروری ) (از شعوری ). رجوع به شولیدن شود. || داننده و بیننده . (ازبرهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (جها
بسوللغتنامه دهخدابسول . [ ب ُ ] (اِ) بسور. نفرین و دعای بد باشد. (از ناظم الاطباء) (رشیدی ) (سروری ). بمعنی بسور است . (جهانگیری ) (آنندراج ). رجوع به شعوری ج 1 ورق 217 و بسور شود.
بسوللغتنامه دهخدابسول . [ ب ُ ] (ع مص ) سخت گردیدن . (از اقرب الموارد). || سخت دلیر شدن . (زوزنی ). دلیر و شجاع گردیدن . (آنندراج ). || ترش روی گردیدن از خشم و یا از شجاعت . (ناظم الاطباء). زشت و ترشروی گردیدن از خشم یا شجاعت . (منتهی الارب ). || ترش و تند شدن شیر و نبیذ. (از منتهی الارب ) (ا
بشپوللغتنامه دهخدابشپول . [ ب ِ ] (ص ) پریشان و پراکنده باشد. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). پراکنده شده . (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 205). || پراکنده کننده را نیز گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). || (حامص ) پریشانی و پ
بسللغتنامه دهخدابسل . [ ] (اِخ ) یکی از پنجاه تن افراد خاندان فانمین (پاندوان ) که به پادشاهی رسید. (مجمل التواریخ و القصص ). رجوع به همین کتاب ص 116 شود.
مبشوللغتنامه دهخدامبشول . [ م َ ] (فعل نهی ) منع از برهمزدگی و پریشانی باشد، یعنی برهمزده مشو و کسی را نیز برهمزده و پریشان مکن . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || منع از دیدن و دانستن و کارگذاری کردن هم هست . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نهی از مصدر«بشولیدن » = بشلیدن . (حاشیه
کاربشولفرهنگ فارسی عمیدکارساز؛ کاردان: ◻︎ کاربشولی که خِرَدکیش شد / از سر تدبیر و خِرَد پیش شد (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۹۰).