بفجفرهنگ فارسی عمیدآب دهان؛ کف دهان؛ خیو: ◻︎ قی افتد آن را که سر و ریش تو بیند / زآن خلم و زآن بفج چکان بر سر و رویت (شهیدبلخی: شاعران بیدیوان: ۲۸).
بفجلغتنامه دهخدابفج . [ ب َ ] (اِ) بفچ . آبی که در وقت سخن گفتن از دهن مردم بیرون افتد. (ناظم الاطباء). خیو دهان مردم باشد. (لغت فرس اسدی ) (از مؤید الفضلاء) (از سروری ) (حاشیه ٔ فرهنگ خطی اسدی نخجوانی ). آب دهان باشد که گاه سخن گویی بیرون ریزد. (انجمن آرا) (آنندراج ) (از جهانگیری ). آن خوی
بفشلغتنامه دهخدابفش . [ ب َ ] (اِ) عظمت و شکوه و کر و فر باشد. (برهان ) (فرهنگ نظام ). مأخوذ از هندی ، عظمت و شکوه و کر و فر. (ناظم الاطباء). اوش و بوش یعنی کر و فر و عظمت . (رشیدی ). شکوه و عظمت و کر و فر باشد و آنرا بوش نیز گویند. (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) :</spa
باد و بفشلغتنامه دهخداباد و بفش . [ دُ ب َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) کرّ و فرّ و شکوه و جلال : بدین باد و بفش وسر و ریش گوئی سنایی نیم بوعلی سیمجورم . سنایی .و رجوع به «باد و بوش » و «بفش » و «بوش » شود.
یفجلغتنامه دهخدایفج . [ ی َ ] (اِ) بفج . لعاب دهن را گویند و آبی که در وقت حرف زدن از دهن مردم برآید. (برهان ). یفج غلط و بفج صحیح است . (یادداشت مؤلف ). مصحف بفج است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به بفج شود.
بفچلغتنامه دهخدابفچ . [ ب َ ] (اِ) بفج . رجوع به بفج شود : به تک میرفت و خون از دیده میریخت چنان کآب از دهان وقت سخن بفچ .شمس فخری .
پفجلغتنامه دهخداپفج . [ پ َ ] (اِ) کف دهان و خیوی دهان باشد. (فرهنگ اوبهی ) : قی اوفتد آنرا که سر و روی تو بیندزان خلم و از آن پفچ چکان بر برو بر روی . شهید.و رجوع به بفج شود.
خلملغتنامه دهخداخلم . [ خ ُ / خ ِ ] (اِ) مخاط و رطوبت غلیظ که از بینی آدمی و دیگر حیوانات برآید. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : دو جوی روان در دهانش ز خلم . شهید بلخی .زآن خلم و زآن بفج چکان بر بر و بر