بلند شدنلغتنامه دهخدابلند شدن . [ ب ُ ل َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) افراخته شدن (شمشیر). (ناظم الاطباء). || افراخته شدن (بنا و جز آن ). (فرهنگ فارسی معین ). مرتفع شدن . (آنندراج ). بالا گرفتن . اِحزِئلال . ارتفاع . ارتقاء. استشزار. استعلاء. اًسنام . اشتراف . اشراف . اعتلاء. اًناقة. تبارک . تعالی . خَب
بلند شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. ایستادن ≠ نشستن ۲. برخاستن، پا شدن ≠ نشستن، فرود آمدن ۳. دراز شدن، قد کشیدن ۴. رشد کردن ۵. برپا شدن ۶. متصاعد شدن ۷. اوجگرفتن، صعود کردن ۸. برافراختن، برافراشتن ۹. بیدار شدن ۱۰. طولانی شدن
بلندلغتنامه دهخدابلند. [ ب ُ ل َ ] (ص ، ق ) مقابل پست . (از برهان ). مرتفع و عالی و سرافراز. (ناظم الاطباء). کشیده . افراشته . برافراشته . مرتفع، در مقابل کوتاه و پست . (فرهنگ فارسی معین ). اشرف . أعلی . أعیط. افراخته . باذخ . أکوم . باسق . تِلو. جاهض . رفیع. رفیعة. سامک . سامکة. سامی . سَ
بلندلغتنامه دهخدابلند. [ ب َ ل َ ] (ع اِ) اصل و ریشه ٔ حنا. (از تاج العروس ). بیحنخ . (منتهی الارب ).
بلندلغتنامه دهخدابلند. [ ب َ ل َ / ب ِ ل َ ] (اِ) چوب بالائین درِ خانه . اسکفه . (برهان ) (آنندراج ). چوب چهارم که از سه چوب دیگر دروازه بالا باشد. (غیاث ). سردر. بلندین . پلندین : ازهیبت ار کند به در خارجی نظربفتد بر آستان در
بلنطلغتنامه دهخدابلنط. [ ب َ ن َ ] (ع اِ) چیزیست مانند رخام لیک نرم تر است از آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و زوزنی آن را به معنی عاج آورده است . (از اقرب الموارد).
بلندفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ کوتاه] دراز: چوب بلند.۲. قدکشیده؛ برافراشته؛ مرتفع: کوه بلند.۳. [مقابلِ پَست] [مجاز] پراهمیت؛ ارجمند: مقام بلند، نسب بلند.۴. [مجاز] مساعد: بخت بلند.۵. بسیار شدید و رسا: صدای بلند.⟨ بلند شدن: (مصدر لازم)۱. افراخته شدن.۲. بالا رفتن.۳. به
جزبلاله ٔ طفل بلند شدنلغتنامه دهخداجزبلاله ٔ طفل بلند شدن . [ ج ِ ب َ ل َ / ل ِ ی ِ طِ ب ُ ل َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عامه ، ناگاهان فریاد طفل برآمدن هنگام زخمی سخت مولم و گزیدگی جانوری چون زنبور و عقرب و مانند آن . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به جزبلاله شود.
بلندلغتنامه دهخدابلند. [ ب ُ ل َ ] (ص ، ق ) مقابل پست . (از برهان ). مرتفع و عالی و سرافراز. (ناظم الاطباء). کشیده . افراشته . برافراشته . مرتفع، در مقابل کوتاه و پست . (فرهنگ فارسی معین ). اشرف . أعلی . أعیط. افراخته . باذخ . أکوم . باسق . تِلو. جاهض . رفیع. رفیعة. سامک . سامکة. سامی . سَ
بلندلغتنامه دهخدابلند. [ ب َ ل َ ] (ع اِ) اصل و ریشه ٔ حنا. (از تاج العروس ). بیحنخ . (منتهی الارب ).
بلندلغتنامه دهخدابلند. [ ب َ ل َ / ب ِ ل َ ] (اِ) چوب بالائین درِ خانه . اسکفه . (برهان ) (آنندراج ). چوب چهارم که از سه چوب دیگر دروازه بالا باشد. (غیاث ). سردر. بلندین . پلندین : ازهیبت ار کند به در خارجی نظربفتد بر آستان در
بلندفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ کوتاه] دراز: چوب بلند.۲. قدکشیده؛ برافراشته؛ مرتفع: کوه بلند.۳. [مقابلِ پَست] [مجاز] پراهمیت؛ ارجمند: مقام بلند، نسب بلند.۴. [مجاز] مساعد: بخت بلند.۵. بسیار شدید و رسا: صدای بلند.⟨ بلند شدن: (مصدر لازم)۱. افراخته شدن.۲. بالا رفتن.۳. به
پیشانی بلندلغتنامه دهخداپیشانی بلند. [ ب ُ ل َ ] (ص مرکب ) که فاصله ٔ رستنگاه موی سر تا ابروان وی بسیار باشد. که جبهتی گشاده دارد. || خوش اقبال . بخت ور. نیک بخت . نیک طالع. نیک اختر. پیشانی دار.
داغ بلندلغتنامه دهخداداغ بلند. [ غ ِ ب ُ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از نشانی باشد که بسبب سجده کردن بسیاری در پیشانی مردم بهم رسد. (برهان ). داغ بلندان .
چرخ بلندلغتنامه دهخداچرخ بلند. [ چ َ خ ِ ب ُ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چرخ . آسمان . سپهر بلند. بلند آسمان . کنایه از آسمان و سپهر. چرخ گردان . چرخ گردنده : که گفتت برو دست رستم ببندنبندد مرا دست چرخ بلند. فردوسی .من آگاهی از فر یز
بلندلغتنامه دهخدابلند. [ ب ُ ل َ ] (ص ، ق ) مقابل پست . (از برهان ). مرتفع و عالی و سرافراز. (ناظم الاطباء). کشیده . افراشته . برافراشته . مرتفع، در مقابل کوتاه و پست . (فرهنگ فارسی معین ). اشرف . أعلی . أعیط. افراخته . باذخ . أکوم . باسق . تِلو. جاهض . رفیع. رفیعة. سامک . سامکة. سامی . سَ