بلوجلغتنامه دهخدابلوج . [ ب ُ ] (ع مص ) روشن شدن صبح . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). سپیده بدمیدن صبح . (المصادر زوزنی ). بدمیدن سپیده . (تاج المصادر بیهقی ). روشن شدن . ظهور. روشن شدن بامداد.
بلوزلغتنامه دهخدابلوز. [ ب ُ ] (فرانسوی ، اِ) جامه ٔ نیم تنه ٔ کرکی یا پشمی یا کاموایی و نخی زنانه یا مردانه . (فرهنگ فارسی معین ).
بلوشلغتنامه دهخدابلوش . [ ب ُ] (اِ) نامی است که در تنکابن و کجور و گیلان به تمشک دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به تمشک شود.
بلوجهلغتنامه دهخدابلوجه .[ ب َ ج َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سورسور، بخش کامیاران شهرستان سنندج . سکنه ٔ آن 376 تن . آب آن از چشمه و محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
پهلوفرهنگ فارسی عمید۱. پهلوان؛ مرد دلیر: ◻︎ به قلب اندرون پای خود را فشرد / به هر «پهلُوی» پهلویی را سپرد (نظامی۵: ۷۹۷).۲. نیرومند.۳. از مردم قوم پارت؛ قوم پارت: ◻︎ گزین کرد از آن نامداران سوار / دلیران جنگی دهودوهزار ـ هم از پهلو، پارس، کوج و بلوج / ز گیلان جنگی و دشت سروج (فردوسی: ۲/۲۴۲).۴. شهر: ◻︎
کوچ و بلوچلغتنامه دهخداکوچ و بلوچ . [ چ ُ ب َ / ب ُ ] (اِخ ) نام گروهی اند بیابانی که قافله ها زنند بیشتر تیرانداز باشند. (لغت فرس اسدی ). این لغت از توابع است ، و نام طایفه ای باشد از صحرانشینان که در کوههای اطراف کرمان توطن دارند و گویند اینها از عربان حجازند و ح
درخشیدنلغتنامه دهخدادرخشیدن . [ دُ / دَ / دِ رَ دَ ] (مص ) تابیدن . پرتو افکندن . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). تابان و روشن شدن . (شرفنامه ٔ منیری ). پرتو انداختن . تافتن . روشن شدن . برق زدن . (ناظم الاطباء). درفشیدن . رخشیدن .
دمیدنلغتنامه دهخدادمیدن . [ دَ دَ ] (مص ) دم زدن و نفس کشیدن . (ناظم الاطباء). نفس کشیدن . (برهان ). نفس بیرون دادن . نفس زدن . (یادداشت مؤلف ): فح ، فحفحة؛ دمیدن در خواب .(منتهی الارب ). || نفخ . نفث . پف کردن . فوت کردن . نفس از میان دو لب غنچه کرده بیرون دادن چنانکه خواهند آتش را تیز یا گر
بلوجهلغتنامه دهخدابلوجه .[ ب َ ج َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سورسور، بخش کامیاران شهرستان سنندج . سکنه ٔ آن 376 تن . آب آن از چشمه و محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
آبلوجلغتنامه دهخداآبلوج . (اِ) قند مکرر. (تحفه ). قند سفید. و آن را اَبْلوج نیز گویند و اُبْلوج معرب آن است : تا آبلوج همچو تبرزد نشد بطعم تا چون نبات نیست بپیش نظر شکربادا نهاده در دهن دولتت مقیم دست نشاط و عیش بفتح و ظفر شکر.پوربه
ابلوجلغتنامه دهخداابلوج . [ اَ ] (معرب ، اِ) معرب از فارسی آبلوچ . قند سفید یا شکر سفید یا قند سوده یا قند نرم سفید یا قند مطلق و یا شکر مطلق . آبلوج : گفت عطار ای جوان ابلوج من هست نیکو بی تکلف بی سخن . مولوی .آورده نظم و نثر تو کا
آبلوجفرهنگ فارسی عمید۱. شکر؛ قند سفید: ◻︎ تا آبلوج همچو تبرزد نشد به طعم / تا چون نبات نیست به پیش نظر شکر (پوربهای جامی: لغتنامه: آبلوج).۲. نبات.