بمنهلغتنامه دهخدابمنه . [ ب ِ م َن ْ ن ِ هَِ ] (ع ق مرکب ) به نعمتش . به نعمت خداوند. (از فرهنگ فارسی معین ). سوگند به نعمت او.- بمنه وَ جوده ؛ به نعمتش و بخشش اش . (از فرهنگ فارسی معین ) : حق تعالی سایه ٔ دولت قاهره بر دین اسلام و مسلمانان
بیمانیلغتنامه دهخدابیمانی .(ص نسبی ) منسوب است به بیمان که از قراء مرو است پهلوی خوجان . (از انساب سمعانی ). رجوع به بیمان شود.
بمانیلغتنامه دهخدابمانی . [ب ِ ] (اِ) پدر و مادری که هرچه فرزند آورند زود بمیرد و بچه هایشان پا نگیرند، اسم بچه ٔ آخری را اگر دختر باشد بمانی (خانم ) می گذارند. (فرهنگ فارسی معین ).
بمانیلغتنامه دهخدابمانی . [ ب ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس . سکنه ٔ آن 200 تن . آب آن از چاه و محصول آن خرما است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).