بندندهلغتنامه دهخدابندنده . [ ب َ دَ دَ / دِ ] (نف ) بندکننده . (فرهنگ فارسی معین ). || (ن مف ) در بیت زیر ظاهراً بسته و زنجیری معنی میدهد : گفت که دیوانه نه ای ، لایق این خانه نه ای رفتم و دیوانه شدم ، سلسله بندنده شدم .<p c
بندنقانلغتنامه دهخدابندنقان . [ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان مرزقان چای است که در بخش نوبران شهرستان ساوه واقع است . و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
بندنولغتنامه دهخدابندنو. [ ب َ ] (اِخ ) دهی ازدهستان سرجهان است که در شهرستان آباده واقع است . 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
بندنهلغتنامه دهخدابندنه . [ ب َ دِ ن َ / ن ِ ] (اِ) بقچه ٔ بزرگ محتوی جامه و پارچه یا چیزهای دیگر بسیار. رزمه و بقچه که محتویات آن بسیار باشد. بسته ٔ بزرگ . (یادداشت بخط مؤلف ). || بندمه و گوی گریبان و تکمه . (ناظم الاطباء). بندمه . بندیمه . بندینه . رجوع به
بندنیلغتنامه دهخدابندنی . [ ب َ دَ ] (اِ) هر چیزی که جهت بستن و بند کردن چیزی بکار برند. || دسته . || (ص ) بسته . || تنگ . (ناظم الاطباء).
کلغتنامه دهخداک . (حرف ) حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد و نام آن کاف است . و در حساب جُمَّل آن را بیست گیرند و برای تشخیص از کاف پارسی یا «گ » آن را کاف تازی و کاف عربی گویند، و آن از حروف مصمته و مائیه و هم از حروف مکسور است ، و علامت خ
بندندهلغتنامه دهخدابندنده . [ ب َ دَ دَ / دِ ] (نف ) بندکننده . (فرهنگ فارسی معین ). || (ن مف ) در بیت زیر ظاهراً بسته و زنجیری معنی میدهد : گفت که دیوانه نه ای ، لایق این خانه نه ای رفتم و دیوانه شدم ، سلسله بندنده شدم .<p c
بندنقانلغتنامه دهخدابندنقان . [ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان مرزقان چای است که در بخش نوبران شهرستان ساوه واقع است . و 148 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
بندنولغتنامه دهخدابندنو. [ ب َ ] (اِخ ) دهی ازدهستان سرجهان است که در شهرستان آباده واقع است . 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
بندنهلغتنامه دهخدابندنه . [ ب َ دِ ن َ / ن ِ ] (اِ) بقچه ٔ بزرگ محتوی جامه و پارچه یا چیزهای دیگر بسیار. رزمه و بقچه که محتویات آن بسیار باشد. بسته ٔ بزرگ . (یادداشت بخط مؤلف ). || بندمه و گوی گریبان و تکمه . (ناظم الاطباء). بندمه . بندیمه . بندینه . رجوع به
بندنیلغتنامه دهخدابندنی . [ ب َ دَ ] (اِ) هر چیزی که جهت بستن و بند کردن چیزی بکار برند. || دسته . || (ص ) بسته . || تنگ . (ناظم الاطباء).
گردبندنلغتنامه دهخداگردبندن . [ گ َ ب َ دَ ](اِ مرکب ) گردن بند. (برهان ) (آنندراج ) : بزرگان جهان چون گردبندن تو چون یاقوت سرخ اندر میانه .رودکی .
بابندنلغتنامه دهخدابابندن . [ ب َ دَ ] (مص ) بمعنی بخشیدن باشد. (فرهنگ ضیاء). عطا کردن . بخشیدن . دادن . (ناظم الاطباء).
غابندنلغتنامه دهخداغابندن . [ ب َ دَ ] (مص ) افتادن اسب و انسان در نتیجه ٔ برخورد به چیزی . (فرهنگ شعوری جزء2 ص 182). لغزیدن . غلطیدن .