بندهلغتنامه دهخدابنده . [ ب َ دَ / دِ ] (اِ) پهلوی «بندک » . پارسی باستان «بندکه » . از مصدر بستن ، جمع آن بندگان . در پهلوی «بندکان » . عبد. غلام . مقابل آزاد. (حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ). مرکب از بند و ها که کلمه ٔ نسبت است و وضع آن در اصل برای عبید و جواری
بندگهلغتنامه دهخدابندگه . [ ب َ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف بندگاه . گذرگه : که هر کشتیی کو بدین جا رسیداز این بندگه رستگاری ندید. نظامی .رجوع به بندگاه شود.
حقیرفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات فردی ، دونپایه، ذلیل، فرومایه، بیاعتبار، هیچ، ناچیز، بیسکه، بیقدر سفله، پست، ناکس، سقط، رذل، دنی، شرور، قانونشکن، خبیث، نامرد شرمنده، خجالتی، سرافکنده، تسلیمشده، بیغرض بیاهمیت، عامی خوار، مظلوم محقّر، نُقلی، ریزهمیزه، کوچک شخص یا چیز حقیر: بنده، بندهزاده، بندهمنزل، کلبۀ درو
خجستگیلغتنامه دهخداخجستگی . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ] (حامص ) میمنت . سعادت . نیک بختی . مبارکی . (از ناظم الاطباء). فرخی و فرخندگی .مبارکی . یمن : کس فرستاد که کودک را باز من آر حلیمه را سخت آمد از خجستگی و برکات پیغامبر علیه السلام که بخان
خانهلغتنامه دهخداخانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) آن جایی که در آن آدمی سکنی می کند. (ناظم الاطباء). سرا. منزل . مستَقَرّ : برگزیدم بخانه تنهایی از همه کس درم ببستم چست . شهیدبلخی .کنون همانم و خانه همان
بندهلغتنامه دهخدابنده . [ ب َ دَ / دِ ] (اِ) پهلوی «بندک » . پارسی باستان «بندکه » . از مصدر بستن ، جمع آن بندگان . در پهلوی «بندکان » . عبد. غلام . مقابل آزاد. (حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ). مرکب از بند و ها که کلمه ٔ نسبت است و وضع آن در اصل برای عبید و جواری
بندهفرهنگ فارسی عمید۱. غلام زرخرید؛ غلام؛ چاکر؛ برده.۲. انسان نسبت به خداوند.۳. لقبی که گوینده برای تواضع به خود میدهد؛ من: بنده چندین بار خدمت رسیدم.
بندهفرهنگ فارسی معین(بَ دِ) [ په . ] ( اِ.) 1 - مخلوق خداوند. 2 - برده . 3 - نوکر، غلام . 4 - مطیع ، فرمانبردار. 5 - من ، اینجانب .
دربندهلغتنامه دهخدادربنده . [ دَ ب َ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ژاوه رود بخش حومه ٔ شهرستان سنندج ، واقع در 12هزارگزی جنوب سنندج و 5هزارگزی جنوب باختری حسن آباد، با 130 تن سکنه . آب آن از چش
دریابندهلغتنامه دهخدادریابنده . [ دَرْ ب َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) عاقل . هوشمند. ذهین . زیرک . (ناظم الاطباء). خادش . دَرّاک . شاعر. فقیه . (منتهی الارب ). فَهِم فهیم . (دهار). مدرک . مدرکة. نَدِس . (منتهی الارب ) : این دو کس باید که از همه
دستبندهلغتنامه دهخدادستبنده . [ دَ ب َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) دستبند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دستبند شود.
دوگل بندهلغتنامه دهخدادوگل بنده . [ دُ گ ُ ب َ دِ] (اِخ ) دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان با 175 تن سکنه . آب آن از چشمه وراه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
خدابندهلغتنامه دهخداخدابنده . [ خ ُ ب َ دَ / دِ ] (اِ) نام قسمی پول نقره بوده است . (یادداشت بخط مؤلف ).