بنوکلغتنامه دهخدابنوک . [ ب َ ] (اِ) گرمی از شعف و خوشحالی . || حرکت و گردش بطور چالاکی .(ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). || چلپاسه . بنوک کرم . (ناظم الاطباء).
بینوکلغتنامه دهخدابینوک . (اِ) دوغی که در آفتاب خشک سازند.(آنندراج ). بینو. پینو. پینوک . رجوع به پینو شود.
بُنُّوْکگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی بیماری بواسیر ، از کار افتاده ، بیماری لاعلاج ، خراب ، کنایه از از کار افتادگی و تنبلی
بینکلغتنامه دهخدابینک . [ ن َ ] (اِ) مردمک چشم . (آنندراج از بهار عجم ). بینک چشم ؛ مردمک چشم و حدقه . (ناظم الاطباء).
بنوکعبلغتنامه دهخدابنوکعب . [ ب َ ک َ ] (اِخ ) طایفه ای مخلوط از فارس و کمی عرب درفلاحیه . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به بنی کعب شود.
کفندیکشنری عربی به فارسیکفن , پوشش , لفافه , طناب اتصال بادبان بنوک عرشه کشتي , پوشاندن , در زير حجاب نگاه داشتن , کفن کردن
بنوکعبلغتنامه دهخدابنوکعب . [ ب َ ک َ ] (اِخ ) طایفه ای مخلوط از فارس و کمی عرب درفلاحیه . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به بنی کعب شود.