بهروزلغتنامه دهخدابهروز. [ ب ِ ] (اِ مرکب ) به روز. روز نیک و روز خوش . (فرهنگ فارسی معین ). || (ص مرکب ) نیک روز. خوش اختر. نیکبخت . (فرهنگ فارسی معین ) : قیصر از روم و نجاشی از حبش بر درش بهروزو لالا دیده ام . خاقانی .ز تو بی روزی
بهروزلغتنامه دهخدابهروز. [ ب ِ ] (اِخ ) نام پهلوان ایرانی معاصر بهرام گور. (ولف ) : یکی نامه بنوشت بهروز هوربه نزد شهنشاه بهرام گور.فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2185).</p
بهروزفرهنگ فارسی عمید۱. خوشبخت؛ نیکبخت.۲. نوعی بلور کبودرنگ و شفاف: ◻︎ چنان مستم چنان مستم من امروز / که پیروزه نمیدانم ز بهروز (مولوی: لغتنامه: بهروز).۳. (اسم) [قدیمی، مجاز] برده.
بهروزفرهنگ فارسی معین(بِ) 1 - (اِمر.) روز خوب ، روز خوش . 2 - نوعی بلور کبود و شفاف و کم قیمت . 3 - کندر هندی . 4 - (ص مر.)نیک روز، خوش اختر، نیک بخت .
بهروزهفرهنگ نامها(تلفظ: behruze) (بهروز + ه (پسوند نسبت)) ، منسوب به بهروز ، ← بهروز . به علاوه بلور کبود و شفاف .
بهروزلغتنامه دهخدابهروز. [ ب ِ ] (اِ مرکب ) به روز. روز نیک و روز خوش . (فرهنگ فارسی معین ). || (ص مرکب ) نیک روز. خوش اختر. نیکبخت . (فرهنگ فارسی معین ) : قیصر از روم و نجاشی از حبش بر درش بهروزو لالا دیده ام . خاقانی .ز تو بی روزی
بهروزلغتنامه دهخدابهروز. [ ب ِ ] (اِخ ) نام پهلوان ایرانی معاصر بهرام گور. (ولف ) : یکی نامه بنوشت بهروز هوربه نزد شهنشاه بهرام گور.فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2185).</p
بهروزفرهنگ فارسی عمید۱. خوشبخت؛ نیکبخت.۲. نوعی بلور کبودرنگ و شفاف: ◻︎ چنان مستم چنان مستم من امروز / که پیروزه نمیدانم ز بهروز (مولوی: لغتنامه: بهروز).۳. (اسم) [قدیمی، مجاز] برده.
بهروزفرهنگ فارسی معین(بِ) 1 - (اِمر.) روز خوب ، روز خوش . 2 - نوعی بلور کبود و شفاف و کم قیمت . 3 - کندر هندی . 4 - (ص مر.)نیک روز، خوش اختر، نیک بخت .
قلعه حاج بهروزلغتنامه دهخداقلعه حاج بهروز. [ ق َ ع َ ب ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دزکرد بخش مرکزی شهرستان آباده ، واقع در 75هزارگزی باختر اقلید و 21هزارگزی جنوب راه فرعی خسرو شیرین به سرحد چهاردانگه . موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوا
بهروزلغتنامه دهخدابهروز. [ ب ِ ] (اِ مرکب ) به روز. روز نیک و روز خوش . (فرهنگ فارسی معین ). || (ص مرکب ) نیک روز. خوش اختر. نیکبخت . (فرهنگ فارسی معین ) : قیصر از روم و نجاشی از حبش بر درش بهروزو لالا دیده ام . خاقانی .ز تو بی روزی
بهروزلغتنامه دهخدابهروز. [ ب ِ ] (اِخ ) نام پهلوان ایرانی معاصر بهرام گور. (ولف ) : یکی نامه بنوشت بهروز هوربه نزد شهنشاه بهرام گور.فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2185).</p
بهروزفرهنگ فارسی عمید۱. خوشبخت؛ نیکبخت.۲. نوعی بلور کبودرنگ و شفاف: ◻︎ چنان مستم چنان مستم من امروز / که پیروزه نمیدانم ز بهروز (مولوی: لغتنامه: بهروز).۳. (اسم) [قدیمی، مجاز] برده.