بیراه، بیراهفرهنگ مترادف و متضاد۱. چرت، یاوه، نامربوط، بیربط ۲. کجرو، منحرف، ضال، گمراه ≠ براه، سربهراه ۳. بیانصاف ۴. بیتناسب، ناهماهنگ
بیراهلغتنامه دهخدابیراه . (ص مرکب ، اِ مرکب ) مقابل براه . راه غیرمعمول . راه تنگ و بد. (یادداشت مؤلف ). راه پیچاپیچ . بی راهه . راه غیراصلی : بکوه و بیابان و بیراه رفت شب تیره تا روز بیگاه رفت . فردوسی .همی راند بیراه و دل پر ز بی
بیراهیلغتنامه دهخدابیراهی . (حامص مرکب ) حالت و چگونگی بیراه . انحراف از راه . (ناظم الاطباء). || گمراهی . (آنندراج ). ضلال . (دهار). غی . غوایت . (المصادر زوزنی ). ضلالت . کجروی : قالوا تاﷲ انک لفی ضلالک القدیم (قرآن 95/12): گفتند تو بر
براهفرهنگ فارسی عمید۱. بهجا؛ مناسب.۲. نیکو: ◻︎ کار زرگر به زر شود به براه / زر به زرگر سپار و کار بخواه (عنصری: مجمعالفرس: براه).
چشم براه نهادنلغتنامه دهخداچشم براه نهادن . [ چ َ / چ ِ ب ِ ن ِ / ن َ دَ ](مص مرکب ) مرادف چشم براه داشتن و چشم براه دوختن . (آنندراج ). چشم براه افکندن . چشم براه دوختن . با دقت براه نگریستن برای رسیدن کسی یا گروهی :<
براه رفتنلغتنامه دهخدابراه رفتن . [ ب ِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) (از:ب + راه + رفتن ) براه افتادن . راه سپردن . براه افتادن با کسی . همراهی او کردن . با او رفتن : کمر بست و بنهاد سر سوی شاه بزرگان برفتند با او براه . فردوسی .- <span class="h
چشم براهلغتنامه دهخداچشم براه . [ چ َ / چ ِ ب ِ ] (ص مرکب ) نگران و منتظر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آن کس که انتظار ورود سفرکرده ای یا رسیدن خبری را دارد.- چشم براه بودن ؛ چشم براه داشتن . منتظر بودن . نگران و دلواپس بودن . رجوع به
براه آمدنلغتنامه دهخدابراه آمدن . [ ب ِ م َ دَ ] (مص مرکب ) (از: ب + راه + آمدن ) سر براه شدن . ارشاد و هدایت شدن . راه یافتن : به من بخش سودابه را زین گناه پذیرد مگر پند و آید براه . فردوسی .به برسم شتابید و آمد براه بجایی که بود ا