بُخاردارفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ غیرآلی بُخاردار، بخارمانند، دودی، بخارزا تبخیرشده، تقطیرشده، مقطر، دوآتشه
بیخریداریلغتنامه دهخدابیخریداری . [ خ َ ] (حامص مرکب ) بی رونقی . کسادی : بهر درم سر همت فرو نمی آیدببسته ام در دکان ز بیخریداری .سعدی .
رطبدیکشنری عربی به فارسیباراني , نمناک , تر , نم , مرطوب , نمدار , ابدار , بخاردار , مرطوب ساختن , نمدار کردن , گريان , پر از اب , خيس , باراني , اشکبار , تري , رطوبت , تر کردن , مرطوب کردن , نمناک کردن
مبخرلغتنامه دهخدامبخر.[ م ُ ب َخ ْ خ َ ] (ع ص ) بخور کرده شده . (آنندراج ). خوشبو و بخاردار. (ناظم الاطباء) : نسیم شمیم او عالم را معطر و مبخر گرداند. (سندبادنامه ص 45).