بیخستلغتنامه دهخدابیخست . [ ب َ / ب ِ خ َ / خ ُ ] (ن مف مرخم ) بیخشت . پیخست . بی خوشت . از بن برکنده بود بیکبارگی . (فرهنگ اسدی نخجوانی ) (یادداشت بخط مؤلف ) : اف ز چونین حقیر بی هنر از عقل جا
بیخشتلغتنامه دهخدابیخشت . [ ب َ / ب ِ خ َ /خ ُ ] (ن مف مرخم ) از بیخ برکنده . در نفرین گویند «بیخشت و برکنده باد». (از فرهنگ اسدی پاول هورن . یادداشت بخط مؤلف ). هرچیز که آن را از بیخ برکنده باشند مانند درخت و امثال آن و بجای
بیهودهفرهنگ مترادف و متضاد۱. اراجیف، دروغ، ژاژ، لاطائل، مزخرف، مهمل، واهی، هذیان، یاوه ۲. باطل، بیاثر، بیثمر، بیجهت، بیحاصل، بیخود، بیخاصیت، بیسبب، بیفایده، بیمعنی، بیمصرف، بینتیجه، پوچ، عاطل، عبث، کشکی، لغو، ناسودمند، نامربوط، هجو، هدر، هرزه، هیچ