بیداد گشتنلغتنامه دهخدابیداد گشتن . [ گ َ ت َ ] (حامص مرکب ) ستمگر شدن . ظالم گشتن : چنان دادگر شاه بیداد گشت به بیدادی کهتران شاد گشت . فردوسی .به اول دادگر بود و به آخر بیداد گشت . (نوروزنامه ). || ظلم و ستم شدن :</spa
بذأتلغتنامه دهخدابذأت . [ ب َ ءَ ] (ع مص ) بد و زشت گفتار گردیدن . بَذْء. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بدزبان شدن . بیهوده گوی شدن . (یادداشت مؤلف ). || حقیر شدن . بَذْء. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || (اِ مص ) زشت گفتاری . بدزبانی . (یادداشت مؤلف ).-
بیدادلغتنامه دهخدابیداد. (اِخ ) نام شهری است از ترکستان و پادشاه آن شهر کافور نام جادویی بوده آدمیخوار. رستم او را گرفت و کشت و آن شهر را مفتوح ساخت . (برهان ) (آنندراج ). نام شهری در ترکستان .(ناظم الاطباء). نام شهری بود از ترکستان و حصاری بود محکم که کافور نامی جادوی بدخوی آدمی خوار مردم آزا
بیدادفرهنگ فارسی عمید۱. ستم؛ ظلم؛ تعدی.۲. (موسیقی) گوشهای در دستگاه همایون.۳. (اسم، صفت) [قدیمی] = بیدادگر: ◻︎ رها کن ظلم و عدلوداد بگزین / که باشد بیگمان بیداد، بیدین (ناصرخسرو: لغتنامه: بیداد).⟨ بیداد کردن: (مصدر لازم) ظلم کردن؛ ستم کردن.
بیدادلغتنامه دهخدابیداد. (اِ مرکب ) ظلم و ستم . (برهان ) (انجمن آرا). تعدی و ظلم . (ناظم الاطباء). ظلم و ستم مرکب از بی و داد و بدین معنی با لفظکردن و کشیدن و شستن مستعمل است . (آنندراج ). ظلم . (شرفنامه ٔ منیری ). جور. بمعنی ظلم و ستم ، اگرچه قیاس میخواهد که بمعنی ظالم باشد و بهار عجم نوشته ک
بیدادلغتنامه دهخدابیداد. (اِخ ) نام شهری است از ترکستان و پادشاه آن شهر کافور نام جادویی بوده آدمیخوار. رستم او را گرفت و کشت و آن شهر را مفتوح ساخت . (برهان ) (آنندراج ). نام شهری در ترکستان .(ناظم الاطباء). نام شهری بود از ترکستان و حصاری بود محکم که کافور نامی جادوی بدخوی آدمی خوار مردم آزا
بیدادفرهنگ فارسی عمید۱. ستم؛ ظلم؛ تعدی.۲. (موسیقی) گوشهای در دستگاه همایون.۳. (اسم، صفت) [قدیمی] = بیدادگر: ◻︎ رها کن ظلم و عدلوداد بگزین / که باشد بیگمان بیداد، بیدین (ناصرخسرو: لغتنامه: بیداد).⟨ بیداد کردن: (مصدر لازم) ظلم کردن؛ ستم کردن.
بیدادلغتنامه دهخدابیداد. (اِ مرکب ) ظلم و ستم . (برهان ) (انجمن آرا). تعدی و ظلم . (ناظم الاطباء). ظلم و ستم مرکب از بی و داد و بدین معنی با لفظکردن و کشیدن و شستن مستعمل است . (آنندراج ). ظلم . (شرفنامه ٔ منیری ). جور. بمعنی ظلم و ستم ، اگرچه قیاس میخواهد که بمعنی ظالم باشد و بهار عجم نوشته ک
دره بیدادلغتنامه دهخدادره بیداد. [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ابسرده بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد. واقع در 22هزارگزی شمال چقلوندی و 12هزارگزی باختر راه فرعی چقلوندی به بروجرد، با 180 تن سک
داد بیدادلغتنامه دهخداداد بیداد. [ دِ ] (صوت مرکب ) جمله ای که برای نمودن پشیمانی و حسرت گویند: ای داد بیداد.
داد و بیدادلغتنامه دهخداداد و بیداد. [ دُ ] (ترکیب عطفی ،اِ مرکب ) رجوع به داد و رجوع به بیداد شود. || عدل و جور. انصاف و ظلم . || داد و فریاد در تداول عوام ، هیاهو. جار و جنجال بپا کردن .
ابیدادلغتنامه دهخداابیداد. [ اَ ] (اِ مرکب ) پاره ای لغت نامه های فارسی این کلمه را معنی بیداد داده و به بیت ذیل سوزنی تمسک کرده اند، و شاهد دیگری دیده نشده است : ستمکاره یار است و من مانده عاجزکه تا با ابیداد او چون کنم چون . سوزنی .<br