بدآمیزلغتنامه دهخدابدآمیز. [ ب َ ] (ن مف مرکب ) بدسرشت . با بد درآمیخته . که سرشتش با بدی و زشتی درآمیخته باشد. بدخمیره : بدو داد مرد بدآمیز راچنان بدکنش مرد خونریز را. فردوسی .فرستاده آمد پیامش بدادنبد در دلش جای پیغام و داد
بدمعاشلغتنامه دهخدابدمعاش . [ ب َ م َ ] (ص مرکب ) کسی که معیشت و گذران او فراخ نباشد. (ناظم الاطباء). بدروزگار و بدزندگانی . (آنندراج ). || بدپیشه و فاسق . (ناظم الاطباء).