بیروحلغتنامه دهخدابیروح . [ ب َ ] (ع اِ) مهرگیاه . (ناظم الاطباء). اما کلمه مصحف یبروح است . رجوع به یبروح شود.
بیروحفرهنگ مترادف و متضاد۱. خشک، خمود ≠ پرنشاط ۲. سرد، یخ ≠ گرم، باروح، پرحرارت ۳. سردمزاج ۴. خاموش، خموش، ساکت، صامت ≠ پرنشاط ۵. بیجنبوجوش، بینشاط، دلمرده، غیرفعال ≠ بانشاط، فعال ۶. افسرده، افسردهدل، رواننژند، ملول، نژند ۷. سردمهر، کمعاطفه ≠ عطوف، با
یبروحلغتنامه دهخدایبروح . [ ی َ ] (اِ) لغت سریانی و به معنی ذوصورتین شامل بیخ لفاح جبلی و بری است چنانکه لفاح شامل ثمر اقسام اوست و از مطلق او مراد قسم جبلی است و چون بیخ هر نوع لفاح که بزرگ باشد بشکافند شبیه به دو صورت انسان مشاهده گردد و او را از این جهت نامیده اند. در بیخ لفاح جبلی ادنی مشا
یبروحفرهنگ فارسی عمیدگیاهانی که ریشه یا میوۀ آنها مانند صورت انسان است، مثل استرنگ و مردمگیاه: ◻︎ بسی نماند که یبروح در زمین ختن / سخنسرای شود چون درخت در وقواق (خاقانی: ۲۳۴).
بروحلغتنامه دهخدابروح . [ ب َ ] (ع ص ) شکاری که از دست راست صیاد به جانب دست چپ وی رود. (منتهی الارب ).
بروحلغتنامه دهخدابروح . [ ب ُ ] (ع مص ) از دست راست صیاد رفتن آهو. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). پدید آمدن صید و جز آن ، چنانکه جانب چپ سوی تو دارد و عرب آنرا شوم دارد. (از المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ).
بروعلغتنامه دهخدابروع . [ ب َرْ وَ ] (اِخ ) بنت واثق . صحابیه است و اصحاب حدیث بِروَع گویند. (منتهی الارب ).