بیریلغتنامه دهخدابیری . (اِ) فرش و گستردنی . (از برهان ). فرش وگستردنی و رختخواب . (انجمن آرا) (آنندراج ). بستر. فراش . فرش و مسند و هر چیز گستردنی . (ناظم الاطباء).
بیریلغتنامه دهخدابیری . [ ری ی ] (اِخ ) نام جد ابوبکر احمدبن عبداﷲبن ابی الفضل بن سهل بن بیر واسطی که بصورت نسبت آمده . (از انساب سمعانی ).
قضیۀ رستۀ بئرBaire category theoremواژههای مصوب فرهنگستانقضیهای که بر طبق آن هر فضای سنجهای کامل یک مجموعۀ رستهدوم است
بارگُنجـ دوبهبَرcontainer barge carrierواژههای مصوب فرهنگستانکشتیای که برای حمل همزمان دوبه و بارگُنج طراحی و ساخته شده است
بری بریفرهنگ فارسی عمیدبیماریای که بر اثر کمبود ویتامین B در بدن بروز میکند و عوارض آن عبارت است از اختلالات قلبی، التهاب اعصاب، و لاغری.
بیریةلغتنامه دهخدابیریة. [ ری ی َ ] (اِخ ) لفظ یونانی بِرویا شهر قدیم مقدونیه واقع در مغرب سالونیک که نام دیگر آن وِریا است . (از دائرة المعارف فارسی ). شهری از توابع مقدونیه واقع در طرف شرقی کوههای اولیمبس . (قاموس کتاب مقدس ).
بیریسلغتنامه دهخدابیریس . (اِخ ) نام یکی از امرای ماد. رجوع به تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص 76 شود.
بیرینلغتنامه دهخدابیرین . (اِخ ) نام قریه ای است از قرای حمص که خالدبن خلی در سال 65 هَ . ق . نعمان بن بشیر انصاری را که از پیروان زبیر بود بدان جا بقتل رسانید. (از معجم البلدان ).
علیلغتنامه دهخداعلی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن یوسف بیری حلبی ، ملقّب به علاءالدین . رجوع به علی بیری شود.
علی حلبیلغتنامه دهخداعلی حلبی . [ ع َ ی ِ ح َ ل َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن یوسف بیری حلبی ، ملقّب به علاءالدین . رجوع به علی بیری شود.
بیریةلغتنامه دهخدابیریة. [ ری ی َ ] (اِخ ) لفظ یونانی بِرویا شهر قدیم مقدونیه واقع در مغرب سالونیک که نام دیگر آن وِریا است . (از دائرة المعارف فارسی ). شهری از توابع مقدونیه واقع در طرف شرقی کوههای اولیمبس . (قاموس کتاب مقدس ).
بیریسلغتنامه دهخدابیریس . (اِخ ) نام یکی از امرای ماد. رجوع به تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص 76 شود.
بیرین کردنلغتنامه دهخدابیرین کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فریز کردن . چیدن . بریدن پشم گوسفند و موی بز و امثال آن . (یادداشت مؤلف ).
دبیریلغتنامه دهخدادبیری . [ دَ ] (اِخ ) سعیدالدین عبدالعزیزبن حنفی متوفی به سال 693 هَ . ق . او راست : کتاب تفسیر.
دبیریلغتنامه دهخدادبیری . [ دَ ] (اِخ ) منسوب است به دبیر که قریه ای است در یک فرسخی نیشابور. (الانساب سمعانی ).
دبیریلغتنامه دهخدادبیری . [ دَ ] (حامص ) دبیر بودن . منشی بودن . عمل دبیر و منشی . کاتبی . نویسندگی . سوادخوانی . سواد. خط داشتن . هنر کتابت و قرائت : نخواهی دبیری تو آموختن ز دشمن نخواهی تو کین توختن . فردوسی .رخش از نامه خواندن شد
دبیریلغتنامه دهخدادبیری . [ دُ ب َ ] (اِخ ) منسوب است به دبیر که بطنی است از اسد. (سمعانی ). || لقب کعب بن مالک است . (الانساب سمعانی ). || دهی است بعراق . (منتهی الارب ).
حبیریلغتنامه دهخداحبیری . [ ح َ ری ی ] (ص نسبی ) نسبت است به حبیر. و هم نسبت است به بنوحبیر. (سمعانی ).