بیعلاجفرهنگ مترادف و متضادبدخیم، بیدرمان، شفاناپذیر، لاعلاج، درمانناپذیر، علاجناپذیر ≠ درمانپذیر، علاجپذیر
بلأزلغتنامه دهخدابلأز. [ ب َ ءَ ] (ع ص ، اِ) بُلأز. مرد کوتاه . (منتهی الارب ). قصیر. (ذیل اقرب الموارد از قاموس ). || کودک سطبر سخت . (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس ). || شیطان . (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد از قاموس ). ابلیس . عزازیل . شیخ نجدی . ابومرة. ابولبینی . ابوخل
بلاشلغتنامه دهخدابلاش . [ ب ِ ] (ق مرکب ) بلاژ. بی تقریب .بی سبب . بی جهت . (برهان ) (آنندراج ). فرهنگها کلمه را ساده گرفته اند اما مرکب از ب + لاش می نماید، و لاش به معنی عبث و بیهوده و غارت و تاراج است : بدین رزمگاه اندر امشب مباش همان تا شود گنج و لشکر بلاش
بلاشلغتنامه دهخدابلاش . [ ب َ ] (اِ) پسر یزدگرد دوم و برادر فیروز است (جلوس 483 م . وفات 487 م .) نوزدهمین پادشاه ساسانی . وی با خوشنواز صلح کرد و دین عیسوی را در ارمنستان برسمیت شناخت . (فرهنگ فارسی معین ). خوارزمی در مفاتیح
بلاشلغتنامه دهخدابلاش . [ ب َ ] (اِخ ) نام شهری و مدینه ای . (برهان ). شهری است که بلاش ساخته و بنام او موسوم بوده و آن را بلاشگرد می گویند، گویند در چهارفرسنگی مرو شاهجان بوده است . (آنندراج ). || نام جزیره ای است در وامق و عذرای عنصری : به یکی جزیره که نامش بلاش
طغرای تبریزیلغتنامه دهخداطغرای تبریزی . [ طُ ی ِ ت َ ] (اِخ ) وی را ملاطغرا نیز میخوانده اند. صاحب تذکره ٔ نصرآبادی آرد: شخصی میگفت که مشهدی است . در هند میباشد. در نظم و نثر کمال قدرت دارد چنانکه منشآت او به نظر فقیر رسید طورش غرابتی دارد در کمال پاکی و کلامش مرغوب و خیالاتش محبوب ، با وجود آرام وحش