بی کیارلغتنامه دهخدابی کیار. [ کیا / ک ُ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) بجلدی . بچالاکی . بی کاهلی . (یادداشت مؤلف ). با زرنگی . تند : مرد مزدور اندر آغازید کارپیش او دستان همی زدبی کیار. رودکی .بدو گفت بهرام
بی کیارفرهنگ فارسی عمیدتند؛ سریع؛ بیدرنگ: ◻︎ مرد مزدور اندرآغازید کار / پیش او دستان همیزد بیکیار (رودکی: ۵۳۶).
شرکتبهکارمندbusiness-to-employee, B2Eواژههای مصوب فرهنگستاننوعی تجارت الکترونیکی که در آن کارمندان درخواست لوازم و ملزومات کاری خود را بهصورت الکترونیکی به شرکتهای فروشنده ارسال میکنند
اتصال لببهلبbutt jointواژههای مصوب فرهنگستاننوعی اتصال که در آن دو قطعه تقریباً در یک صفحه و در امتداد هم قرار میگیرند
جوشکاری لببهلبbutt weldingواژههای مصوب فرهنگستانروشی در جوشکاری که در آن دو لبۀ قطعات کار در مقابل هم و تحت فشار قرار میگیرند و خط تماس آنها جوش داده میشود
کیارلغتنامه دهخداکیار. [ کیا / ک ُ ] (اِ) کاهلی . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 127). به معنی کاهلی باشد. (برهان ) (آنندراج ). کاهلی . تنبلی . (ناظم الاطباء) : خماردار همه ساله باکیار بودبسا سرا که ج
بیگیارلغتنامه دهخدابیگیار. (ص مرکب ) بی کیار. بموجب فرهنگ ولف بمعنی زرنگ و چالاک است ، و گیار را جهانگیری تنبل معنی کرده است . (از لغات شاهنامه ص 66) : بر مهتر زرق شد بیگیار که بَرْسَم یکی زو کند خواستار. فر
اندرآغازیدنلغتنامه دهخدااندرآغازیدن . [ اَ دَ دَ ] (مص مرکب ) شروع کردن : مرد مزدور اندر آغازید کارپیش او دستان همی زد بی کیار. رودکی .و رجوع به آغازیدن شود.
کیارلغتنامه دهخداکیار. (ع مص ) دنب برداشتن اسب در دویدن ، و الفعل من ضرب او نصر. (منتهی الارب ). دمب برداشتن اسب وقت دویدن . (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
دره گرملغتنامه دهخدادره گرم . [ دَرْ رَ گ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان کیار بخش بروجن شهرستان شهرکرد. واقع در 44هزارگزی شمال باختری بروجن و 4هزارگزی راه شلمزار به بروجن . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir="lt
بیلغتنامه دهخدابی . (پیشوند) حرف نفی . مقابل با که کلمه ٔ اثبات است . بر سر اسم درآید و اسم را به صفت بدل کند چون بصیرت که بمعنی بینائی است و اسم است و اگر گویند بی بصیرت صفت میگردد و مسمایی لازم است که قبل از آن ذکر کرده و به این صفت او را متصف سازند و بگویند آدم بی بصیرت یعنی آدمی که بینا
بیلغتنامه دهخدابی . (اِ) کرم وپروانه . (ناظم الاطباء). بید. (از اشتینگاس ). ظاهراًمصحف یا لهجه ای است «بید» را. و رجوع به بید شود.
بیلغتنامه دهخدابی . (حرف ) بجای «ب » که یکی از حروف الفباء است بکار رود : مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت بخط خویش الف را همی بجهد از بی . ناصرخسرو.راست از راه تقدم چون الف شد وآنگهی بدسگالش بازپس افتاده چون بی میرود.<p
بیلغتنامه دهخدابی . [ ب َی ی ] (ع ص ) (از «ب ی ی ») مرد ناکس و فرومایه و ابن بَی ّ مثله . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ).
بیلغتنامه دهخدابی . [ ب َی ی ] (ع مص ) (از «ب وی ») مشابه شدن غیر خود را در کردار. (منتهی الارب ) (از معجم متن اللغة). مشابه شدن غیر پدر خود را در کردار. (ناظم الاطباء).
داوطلبیلغتنامه دهخداداوطلبی . [ طَ ل َ ] (حامص مرکب ) عمل داوطلب . خواستاری پیشی جوئی در امری بر دیگران . دل انگیزی .
داود الچلبیلغتنامه دهخداداود الچلبی . [ وو دُل ْ چ َ ل َ ] (اِخ ) (دکتر...) مؤلف کتاب مخطوطات موصل . (تاریخ علوم عقلی ص 379).
داود الطیبیلغتنامه دهخداداود الطیبی . [ وو دُطْ طَی ْ ی ِ بی ی ] (اِخ ) التاجر المدعو بالنجیب . ازمعاصران قفطی است و حکایت قفطی را از ابن الخطیب نقل کرده است . رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 291 شود.
داود مغربیلغتنامه دهخداداود مغربی . [ وو دِ م َ رِ ] (اِخ ) شرحی بر عروض اندلسی یعنی ابومحمد عبداﷲبن محمدانصاری اندلسی معروف به ابی الجیش انصاری مغربی متوفی به سال 549 هَ . ق . نگاشته است . (از کشف الظنون ).
داود مهلبیلغتنامه دهخداداود مهلبی . [ وو دِ م ُ هََل ْ ل َ ] (اِخ ) بشر. (و بگفته ٔ ابن اثیر در الکامل : داودبن یزید) از بزرگان عهدهارون الرشید بود. و هارون سیستان او را داد و داود براه خراسان به سیستان رفت و روز پنجشنبه یازدهم ربیعالاول سال 196 بشهر درآمد و روزگار