تاریک رودلغتنامه دهخداتاریک رود. (اِخ ) محلی میان سیاه رود و «اُسکولک » کنار راه قزوین به رشت در 301500گزی طهران .
تارکلغتنامه دهخداتارک . [ رِ ] (ع ص ) ترک کننده . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). رهاکننده . دست بدارنده : ازبهر چیست تارک و جوشان و ترش روی چون یافته ست دانم بر جانور ظفر. مسعودسعد.هرچه به زرق ... ساخته شود... وجه تلافی از آن تارک باشد.
تارکلغتنامه دهخداتارک . [ رَ ] (اِ) کله سر. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ). فرق سر. (برهان ) (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ). میان سر آدمی . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). میانه ٔ سر که مفرق است . (شرفنامه ٔ منیری ). تصغیر تار است که بمعنی میان سر است . (غیاث اللغات ). تار. (برهان ) (شرفنامه ٔ
طارقلغتنامه دهخداطارق . [ رِ ] (اِخ ) نام پسر اُمیةبن عبدالشمس که بنات طارق که در عرب بحسن ضرب المثلند بدو منسوبند.
طارقلغتنامه دهخداطارق . [ رِ ] (اِخ ) ابن باهیة. ابن عبدربه او را شاعری از بطن خزاعه میشمارد. (عقدالفرید ج 3 ص 332).
اسکولکلغتنامه دهخدااسکولک . [ اُ ل َ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه قزوین و رشت ، میان تاریک رود و سفیدکتله در 301500 گزی طهران .
براهلغتنامه دهخدابراه . [ ب َ ] (اِ) مگس یا کرم شب تاب . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ). کرمکی است مانند خنفسا جرمی کوچکتر از مگسی که در شب تاریک رود مانند چراغی روشن از پشت او افروخته می گردد ورنگ او بروز برنگ طاوس می ماند و بلغت پارسی این جانورک را براه می خوانند. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص <span cla
جانانلغتنامه دهخداجانان . (اِخ ) نام طسوجی از نواحی اصفهان . در ترجمه ٔ محاسن اصفهان چنین آمده : و برستاق دار بطسوج جانان در کوهستان دیه ٔ اماثه کرمکی هست مانند خنفساء، جرمی کوچک تر از مگس که در شب تاریک رود مانند چراغی روشن از پشت او افروخته میگردد و رنگ او بروز برنگ طاوس می ماند و بلغت پارسی
طالیقونلغتنامه دهخداطالیقون . (معرب ، اِ) طالِقون . به فارسی ، مس رست گویند. و صفر عربی ، و روی لغت فارسی عبارت از اوست ، چه در بعضی از معادن مس بدون گداز بهم میرسد، و خودرو است ، لهذا به فارسی روی نامیده انددر فلزات تحقیق شده . و آن مسی است زرد ذهبی ، شبیه به برنج مصنوع ، و از تافتن آتش و کوفتن
تاریکفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ روشن] تیرهوتار.۲. [مجاز] پیچیده؛ درهم؛ مبهم؛ مشکل.۳. سیاه.۴. [قدیمی، مجاز] بد.۵. [قدیمی، مجاز] افسرده؛ اندوهگین؛ خشمگین.۶. [قدیمی، مجاز] گمراه و پلید.
تاریکلغتنامه دهخداتاریک . (ص ) اکثر استعمال آن بمعنی تیره است مثلاً هرچه تاریک باشد آنرا تیره توان گفت بخلاف آنچه تیره بودهمه ٔ آنرا تاریک نمی توان گفت چنانکه تاریک رو بمعنی روسیاه . (آنندراج ). در استعمال ، این لفظ خاص است و لفظ تیره عام ، چرا که هر چیز که تاریک باشد آنرا تیره می توان گفت و آ
تاریکدیکشنری فارسی به انگلیسیblack, dark, dismal, dusky, murky, night, obscure, shadowy, somber, sombre, sunless
خاک تاریکلغتنامه دهخداخاک تاریک . [ ک ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از جسد و قالب آدمی بود. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ). قبضه ٔ خاکی که سرشت انسانی از آن است .
تنگ و تاریکلغتنامه دهخداتنگ و تاریک . [ ت َ گ ُ ] (ص مرکب ، از اتباع ) تنگ و تار. بی وسعت و بی روشنایی . نقیض فراخ و روشن . تاریک و محقر : دور شو، دور شو ز نزدیکش روشنی شو ز تنگ و تاریکش . سنایی .رجوع به ماده ٔ قبل و تنگ و همچنین تاریک و
تاریکفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ روشن] تیرهوتار.۲. [مجاز] پیچیده؛ درهم؛ مبهم؛ مشکل.۳. سیاه.۴. [قدیمی، مجاز] بد.۵. [قدیمی، مجاز] افسرده؛ اندوهگین؛ خشمگین.۶. [قدیمی، مجاز] گمراه و پلید.
تاریکلغتنامه دهخداتاریک . (ص ) اکثر استعمال آن بمعنی تیره است مثلاً هرچه تاریک باشد آنرا تیره توان گفت بخلاف آنچه تیره بودهمه ٔ آنرا تاریک نمی توان گفت چنانکه تاریک رو بمعنی روسیاه . (آنندراج ). در استعمال ، این لفظ خاص است و لفظ تیره عام ، چرا که هر چیز که تاریک باشد آنرا تیره می توان گفت و آ
دوران تاریکDark Agesواژههای مصوب فرهنگستاندورههای بلافصل بعد از سقوط تمدنها یا زمانیکه مدارک باستانشناختی مربوط به آن، در مقایسه با ادوار پیشین، به دورهای از انحطاط اشاره دارد