تخسلغتنامه دهخداتخس . [ ت َ ] (اِخ ) مشرق وی حدود چگل است و جنوب وی خلخ است و کوهستانهای خلخ ، ومغرب وی گروهی از فرخیزیانند و شمال وی چگل است . و این ناحیتی است بسیار بانعمت تر از چگل و از آنجا مشک و مویهای گوناگون خیزد و خواسته شان اسب است و گوسپند و موی و خرگاه و خیمه و گردنده اند به زمستا
تخسلغتنامه دهخداتخس . [ ت َ خ َ / ت َ ] (اِ) تافتن دل باشد از غم و الم و به این معنی بجای حرف اول ، بای ابجد نیز آورده اند. (از برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). تافتن دل از غم و الم . (ناظم الاطباء). بمعنی تحس . از غم و غصه دلگیر و متغیرالاحوال شدن . (از لسان
تخسلغتنامه دهخداتخس . [ ت ِ خ ِ ] (اِخ ) کوهی مقدس در ولایت گیم نیاس مشرف بر دریای سیاه : روز پنجم یونانیها به کوه مقدس رسیدند. نام این کوه تخس است . وقتی که یونانیهای دسته ٔ اول از کوه بالا رفتند به قله ای رسیدند و دریا را مشاهده کردند [ مقصود دریای سیاه است ]. فریاد برآوردند دریا، دریا! (ا
تخسلغتنامه دهخداتخس . [ ت ُ خ َ ] (ع اِ) دلفین و آن جانوری است دریایی که غریق را به پشت خود یاری دهد تا غرق نشود. (منتهی الارب ). دلفین که نوعی از جانوران دریائی باشد. (ناظم الاطباء). جانوری دریایی معروف به دلفین . (اقرب الموارد). دُخَس . رجوع به دلفین شود.
تخسلغتنامه دهخداتخس . [ ت ُ] (ص ) بچه ٔ شرور و شیطان . (فرهنگ نظام ). در تداول عوام و زنان ، صفت کودکان بی آرام و شیطان . سخت مولع به بازی و بهانه گرفتن و اذیت کردن کسان و این صفت را برای کودکان تا چهارده و شانزده سالگی آرند. سخت شریر و شوخ . گمان می کنم این کلمه از تخشا بمعنی کوشنده و سعی ک
تخشلغتنامه دهخداتخش . [ ت َ ](اِ) بالا و صدر مجلس . (برهان ) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || نوعی ازتیر. (برهان ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). ولف در فهرست شاهنامه از قول نلدکه و پاول هرن این کلمه را بمعنی تیر یاد کرده است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || تیر آتشبا
تخییسلغتنامه دهخداتخییس . [ ت َخ ْ ] (ع مص ) رام کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (آنندراج ). رام کردن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد): سار معه ُ علی جمل قد نَوَّقَه ُ و خَیَّسَه ُ؛ ای راضه ُ و ذلله ُ بالرکوب . || بند کردن . (اقرب الموارد) (المنجد).
تخسیجلغتنامه دهخداتخسیج . [ ت َ ] (اِخ ) قریه ای است در پنج فرسخی سمرقند. (از انساب سمعانی ) (مراصد) (معجم البلدان ).
تخسانجکثلغتنامه دهخداتخسانجکث . [ ت َ ک َ ] (اِخ ) از قرای سغد سمرقند است و ابوجعفر محمد التخسانجکثی از آنجا است . (معجم البلدان ج 2 ص 368).
تخسانجکثیلغتنامه دهخداتخسانجکثی . [ ت َ ک َ ] (اِخ )ابوجعفر محمد التخسانجکثی . از مردم تخسانجکث است . وی از ابونصر منصوربن شهرزاد المروزی و از وی زاهربن عبداﷲ سغدی روایت کرده . (معجم البلدان ج 2 ص 368).
تخسملغتنامه دهخداتخسم . [ ت َ س َ ] (اِخ ) دهی جزء بخش مرکزی شهرستان رشت که در نه هزارگزی جنوب رشت و سه هزارگزی لاهان قرار دارد. جلگه ای مرطوب است و 248 تن سکنه دارد. آب آن از استخر و چاه ومحصول آن برنج و چای و شغل مردم زراعت و مکاری است .راه مالرو دارد. (از
لازنهلغتنامه دهخدالازنه . [ ] (اِخ ) قومی اند از تخس و دهی نیز دارند بدین نام . و ایشان را ناحیتی خُرد است . (حدود العالم ).
تقسیم کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: کمیت کردن، بخش کردن، طبقهبندیکردن، قاچ کردن، نصف کردن کوتاه کردن تخس کردن
تخسیجلغتنامه دهخداتخسیج . [ ت َ ] (اِخ ) قریه ای است در پنج فرسخی سمرقند. (از انساب سمعانی ) (مراصد) (معجم البلدان ).
تخس کردنلغتنامه دهخداتخس کردن . [ ت ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عوام ، تقسیم کردن . بخش بخش به کسان مختلف دادن ، چنانکه پولی را بقرض دادن به چندین کس .توزیع کردن . پراکندن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخس و پخسلغتنامه دهخداتخس و پخس . [ ت ُ س ُ پ ُ ] (ص مرکب ، از اتباع ) پراکنده . متفرق ، و با کردن صرف شود. - تخس و پخس کردن ؛ به قسمت های نامتناسب و دور از هم و نابجا قسمت وبخش کردن . به اشخاص مختلف بوام دادن وجهی را و به کارهای مختلف بکار انداختن مالی را. (یادداشت بخ
تخسانجکثلغتنامه دهخداتخسانجکث . [ ت َ ک َ ] (اِخ ) از قرای سغد سمرقند است و ابوجعفر محمد التخسانجکثی از آنجا است . (معجم البلدان ج 2 ص 368).
مستخسلغتنامه دهخدامستخس . [ م ُ ت َ خ ِس س / م ُ ت َخ َس س ] (ع ص ) فرومایه و کمینه و زشت روی . (منتهی الارب ). زشت روی . (اقرب الموارد). رجوع به استخساس شود.