تراخملغتنامه دهخداتراخم . [ تْرا / ت َ خ ُ ] (از فرانسوی ، اِ) مرضی است مسری و مزمن که در همجو، مخصوصاً در قسمت لاپلکی آن دانه هایی تولیدمی کند که کم کم به قسمت همجوی بن کیسی و حتی روی یامه (قرنیه ) رسیده و بالاخره منجر به پژمردگی همجو میگردد که بشکل نوارهای ا
تراخمفرهنگ فارسی عمیدبیماری عفونی ملتحمه و قرنیه چشم که بهوسیلۀ میکروب مخصوصی سرایت میکند و عوارض آن عبارت است از تورم پردۀ چشم و بروز جوشها یا دانههای درشت در طرف داخل پلک و خارج شدن چرک.
تراخمفرهنگ فارسی معین(تَ خُ) [ فر. ] (اِ.) از بیماری های چشم و آن متورم شدن پردة چشم و بروز جوش هایی در داخل پلک است .
تراخمگویش اصفهانی تکیه ای: taraxxom طاری: terâxum طامه ای: tarâxum طرقی: tarâxum کشه ای: tarâxum نطنزی: tarâxon
تراخُمگویش کرمانشاهکلهری: xomenɪl گورانی: xomenɪl سنجابی: xomenɪl کولیایی: xomenɪl زنگنهای: xomenɪl جلالوندی: xomenɪl زولهای: xomenɪl کاکاوندی: xomenɪl هوزمانوندی: xomenɪl
ترخملغتنامه دهخداترخم . [ ت َ خ ُ / ت ُ خ َ ] (اِخ ) وادیی است به یمن . (معجم البلدان ). || قبیله ایست از حِمْیَر. (منتهی الارب ). ترخم بالضم ، قبیله ای است از حمیر. و حافظ گوید بطنی است از یحصب . ابن سمعانی آنرا بفتح تا و ضم خا ضبط کرده است . اعشی راست <span
ترخملغتنامه دهخداترخم . [ ت ُ خ ُ / ت ُ خ َ / ت َ خ ُ] (ع اِ) یقال ماادری ای ترخم هو؛ یعنی نمی دانم که کدام کس است آن . (منتهی الارب ). رجوع به ترخمة شود.
ترخیملغتنامه دهخداترخیم . [ ت َ ] (ع مص ) نرم کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). نرم گردانیدن . (غیاث اللغات ). نرم کردن آوا. نازک کردن آواز. ترقیق . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || بیفکندن . (از تاج المصادر بیهقی ) (دهار). آخر اسم رابیفکندن در ندا. (از زوزنی ). انداختن حرف آخر کلمه در ندا و در
تراخمیلغتنامه دهخداتراخمی . [ ت َ خ ُ ] (ص نسبی ) بیماری که دیدگانش علت تراخم داشته باشد. که چشمش تراخم گرفته باشد.
تراخمیلغتنامه دهخداتراخمی . [ ت َ خ ُ ] (ص نسبی ) بیماری که دیدگانش علت تراخم داشته باشد. که چشمش تراخم گرفته باشد.