تراغلغتنامه دهخداتراغ . [ ت َ ] (اِ صوت ) تراق . آواز بلندی که از شکستن یا شکافتن یا افتادن یا بهم زدن دو چیز سخت برآید. مجازاً، صدای رعد و امثال آنها. مثل : صدای تراغ از صحن شنیدم و از اطاق بیرون رفته دیدم کوزه از دریچه افتاده و شکسته است . این لفظ در قدیم تراک بوده و در تکلم حال مبدل به ترا
تراقهلغتنامه دهخداتراقه . [ ت َ ق ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان ایل تیمور است که در بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد و 38هزارگزی خاور مهاباد و 23هزارگزی باختر شوسه ٔ بوکان به میاندوآب قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و <span class="hl" di
تراقیلغتنامه دهخداتراقی . [ ت َ ] (اِ صوت ) صدای برخورددو چیز و یا شکستن چیزی سخت : آورده اند که روزی جبرئیل بخدمت مصطفی آمد و این آیه را آورد و قوله تعالی : فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات . زمین بجنبید وکوهها بلرزید و تراقی برآمد چنانکه رنگ از روی حضر
تراقیلغتنامه دهخداتراقی . [ ت َ ] (ع اِ) ج ِ ترقوه . (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). ج ِ ترقوه ، بمعنی چنبره ٔ گردن . (از آنندراج ). و قیل التراقی اعالی الصدر حیثما یترقی فیه النفس .(اقرب الموارد) : کلا اذ
تصفيقدیکشنری عربی به فارسیکف زدن , هلهله کردن , تشويق و تمجيد , تحسين , صداي دست زدن , ترق تراق , صداي ناگهاني
تراغلغتنامه دهخداتراغ . [ ت َ ] (اِ صوت ) تراق . آواز بلندی که از شکستن یا شکافتن یا افتادن یا بهم زدن دو چیز سخت برآید. مجازاً، صدای رعد و امثال آنها. مثل : صدای تراغ از صحن شنیدم و از اطاق بیرون رفته دیدم کوزه از دریچه افتاده و شکسته است . این لفظ در قدیم تراک بوده و در تکلم حال مبدل به ترا
چقاچاقلغتنامه دهخداچقاچاق .[ چ َ ] (اِ صوت مرکب ) صدا و آواز پیاپی خوردن تیر باشد بجایی . (برهان ). آوارتیغ و تیر و جز آن که به بدن انسان درخورد و این لفظ مطابق لهجه ٔ ترکان است . (آنندراج ) (غیاث ). صدا و آواز برخورد پیاپی تیر بر جایی . (ناظم الاطباء). چخاچخ و چقاچق و چکاچک و چکاچاک . صدا و آو
تراقهلغتنامه دهخداتراقه . [ ت َ ق ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان ایل تیمور است که در بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد و 38هزارگزی خاور مهاباد و 23هزارگزی باختر شوسه ٔ بوکان به میاندوآب قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و <span class="hl" di
تراقیلغتنامه دهخداتراقی . [ ت َ ] (اِ صوت ) صدای برخورددو چیز و یا شکستن چیزی سخت : آورده اند که روزی جبرئیل بخدمت مصطفی آمد و این آیه را آورد و قوله تعالی : فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات . زمین بجنبید وکوهها بلرزید و تراقی برآمد چنانکه رنگ از روی حضر
تراقیلغتنامه دهخداتراقی . [ ت َ ] (ع اِ) ج ِ ترقوه . (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). ج ِ ترقوه ، بمعنی چنبره ٔ گردن . (از آنندراج ). و قیل التراقی اعالی الصدر حیثما یترقی فیه النفس .(اقرب الموارد) : کلا اذ
اتراقلغتنامه دهخدااتراق . [ اُ ت ُ / اُ ] (ترکی ، اِ) توقف چندروزه در سفری بجائی .- اتراق کردن ؛ نشستن در منزلی چند روزی . موقتاً در منزلی اقامت گزیدن .
احتراقلغتنامه دهخدااحتراق . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) سوختن . سوخته شدن . (منتهی الارب ). آتش گرفتن : تو درون خانه از بغض و نفاق می نبینی حال من در احتراق . مولوی . || احتراق فرس در عَدو؛ سرعت کردن اسب در تک و دویدن . || (اصطلاح نجوم ) مؤل
قابل احتراقلغتنامه دهخداقابل احتراق . [ ب ِ ل ِ اِ ت ِ ] (ص مرکب ) (اصطلاح فیزیک و شیمی ) ماده ٔ... احتراق پذیر. سوختنی . رجوع به قابلیت احتراق شود.
قابلیت احتراقلغتنامه دهخداقابلیت احتراق . [ ب ِ لی ی َت ِ اِ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِمص مرکب ) استعداد محترق شدن . درخور احتراق بودن . رجوع به قابل احتراق شود.
اشتراقلغتنامه دهخدااشتراق . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) قدید کردن گوشت و نهادن آن در آفتاب تا خشک گردد. (منتهی الارب ).