ایوان آبسنگreef terrace, reef-front terraceواژههای مصوب فرهنگستانسطحی فرسایشیافته شبیه به طاقچه یا نیمکت که شیب دریاسو (seaward) دارد
پادگانهterraceواژههای مصوب فرهنگستانسطح دراز و باریک و بهنسبت تراز یا اندکی شیبدار با پهناوری کمتر از دشت که دو دامنۀ پرشیب آن را محصور کند
پادگانۀ رودپیچmeander terraceواژههای مصوب فرهنگستانپادگانۀ رودخانهای کوچکی که براثر حرکت جانبی رودپیچ و بریده شدن سیلابدشتهای قدیمی و مرتفع ایجاد میشود
پادگانۀ زمینلغزهایlandslide terraceواژههای مصوب فرهنگستانپادگانهای کوتاه با سطحی ناهموار که براثر زمینلغزه ایجاد میشود
ترشرو بودنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات بین فردی دن، کجخلقی کردن، چهرهدرهم کشیدن، گره برابرو زدن، ابرودرهمکشیدن، ابرو گره کردن، اخم کردن، روی ترشکردن، غرغر کردن، دهن کجی کردن، توهم رفتن، غیراجتماعی بودن، ناراضی بودن
ترشلغتنامه دهخداترش . [ ت َ / ت َ رَ ] (ع مص ) سبکی کردن و بدخلق گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سبک شدن و بدخو شدن . (از المنجد). || بخل نمودن . (از منتهی الارب )(آنندراج ). بدخلق بودن . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). تَرِش و تارِش
ترشلغتنامه دهخداترش . [ ت َ رِ] (ع ص ) سبک و بدخلق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).بدخلق . (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بخیل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نعت است از ترش [ ت َ / ت َ رَ ]. رجوع به همین کلمه و تارِش شود.
ترشلغتنامه دهخداترش . [ ت ُ/ ت ُ رُ ] (ص ) مزه ٔ معروف که بعربی حامض گویند. (غیاث اللغات ). طعم معروف . (آنندراج ). حامض و هر چیز که حموضت داشته باشد و دارای مزه ٔ نامطبوع بود. (ناظم الاطباء). محمد معین در حاشیه ٔ برهان آرد:... پهلوی ترش ، کردی ترش ، بلوچی ت
ترشفرهنگ فارسی عمید۱. هر چیزی که طعم ترشی داشته باشد.۲. [مجاز] بداخلاق.⟨ ترشوشیرین: هر چیزی که دارای مزهای آمیخته از ترشی و شیرینی باشد، مانندِ سرکنگبین؛ میخوش؛ مَلَس.
حترشلغتنامه دهخداحترش . [ ح ِ رِ ] (اِخ ) جدی جاهلی . بنوحترش . بطنی از بنی عقیل و ایشان را حتارشه هم گویند. (منتهی الارب ).
خوش ترشلغتنامه دهخداخوش ترش . [ خوَش ْ / خُش ْ ت ُ رُ ] (ص مرکب ) مَلَس . طعم ترشی آمیخته باشد با شیرینی ، چون طعم آلو و مانند آن . (یادداشت مؤلف ) : برگ می صبوح کن سرکه فروختن که چه گرچه ز خواب جسته ای خوش ترش گرانسری . <p c
جوش ترشلغتنامه دهخداجوش ترش . [ش ِ ت ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اسید طرطریک . اسیر تارتاریک . اسیدی است که از دارتو (دُردی که از شراب در چلیک باقی ماند) بدست آید. (فرهنگ فارسی معین ).
خمیرترشلغتنامه دهخداخمیرترش . [ خ َ ت ُ ] (اِ مرکب )خمیرمایه . ترشه . ترشه خمیر. ترش خمیر. مایه فتاق . تَخ ّ. مایه خمیر که به خمیر زنند تا نان فطیر نشود. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن شود.