تفاریقلغتنامه دهخداتفاریق . [ ت َ ] (ع اِ) ج ِ تفریق . (ناظم الاطباء). جدا نمودنها و تفرقه کردنها و این جمع تفریق است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) پراکنده . (مهذب الاسماء). متفرق : نهرهای بزرگ معروف بیرون از نهرهای تفاریق . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص <span class="hl" dir="l
تفرغلغتنامه دهخداتفرغ . [ ت َ ف َرْ رُ ] (ع مص ) واپرداختن . (تاج المصادر بیهقی ). پرداختن . (زوزنی ) (دهار). پرداختن از کاری . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). || فراغت کردن خود را به جهت کاری . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ).بذل کوشش و جهد کردن در کاری
تفرقلغتنامه دهخداتفرق . [ ت َ ف َرْ رُ ] (ع مص ) پراگنده شدن . (زوزنی ) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). پراگنده گردیدن و پریشان شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ضد تجمع. (اقرب الموارد) : جمعند بر تفرق عالم ولی ز ضعف موران باپرندو سپاه
پاداش زمانیbonificationواژههای مصوب فرهنگستانجایزهای زمانی که در دور فرانسه به دوچرخهسوارانی که در هر مرحله یکی از مقامهای سهگانه را کسب کنند، به تفاریق اعطا میشود
کوزه ٔ قمارلغتنامه دهخداکوزه ٔ قمار. [ زَ / زِ ی ِ ق ِ / ق ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کوزه ای است که چون شخصی زر به قماربازان وام بدهد و به تفاریق از آنها بازبستانددر آن کوزه جمع می نماید. (از غیاث ) (از آنندراج ).
تسگلغتنامه دهخداتسگ . [ ت ِ ] (اِ) پولی از همه خردتر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || کوچکترین قسمتی از چیزی : باجی تسگی بده ، یا باجی تسگم ده ؛ تعبیری مثلی است و از آن نکوهش کسی است که آزوقه ٔ خانه ای را یکجا نخرد وبه تفاریق و اجزاء خریداری کند. (یادداشت ایضاً).
مجری داشتنلغتنامه دهخدامجری داشتن . [م ُ را ت َ ] (مص مرکب ) اجراکردن . به مرحله ٔ اجرا درآوردن . تنفیذ کردن . || معمول داشتن . برقرارکردن : گفت ای خداوند مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف به تفاریق مجری دارند. (گلستان ). و همه ٔ اوقات و ساعات پروانه ها و احکام و بروات
کبچ کبچلغتنامه دهخداکبچ کبچ . [ ک َک َ ] (ق مرکب ) بتفرقه . بهره بهره بتفاریق . تفاریق . (فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت مؤلف ) : بجمله خواهم یکماهه بوسه از تو بتابه کبچ کبچ نخواهم که فام من توزی . رودکی .کیچ کیچ . رجوع به کیچ کیچ شود
بتفاریقلغتنامه دهخدابتفاریق . [ ب ِ ت َ ] (ق مرکب ) کم کم . متناوباً. اندک اندک : [ مال را ]یا دزد ببرد و یا خواجه بتفاریق بخورد. (گلستان ).