تلخ رولغتنامه دهخداتلخ رو. [ ت َ ] (ص مرکب ) تندمزاج و درشت رو. (ناظم الاطباء). تلخ ابرو. تلخ جبین . (مجموعه ٔ مترادفات ) (بهار عجم ) (آنندراج ). کنایه از ترشرو و بی دماغ ..... (از بهار عجم ) (از آنندراج ) : به تلخ رو مکن اظهار تنگدستی خویش که از طپانچه ٔ بحر است
تلخفرهنگ فارسی عمید۱. دارای طعم تلخی.۲. [مجاز] آدم تند و بدخو.۳. [مجاز] ناخوشایند؛ سخت: دوران تلخ.۴. (اسم) [مجاز] شراب.
تلخلغتنامه دهخداتلخ . [ ت َ ] (ص ) چیزی که دارای مزه ٔ ناگوار و غیر مطبوعی باشد. خلاف شیرین . (ناظم الاطباء). مُرّ (منتهی الارب ). پهلوی تاخل در تاخلیک بمعنی تلخی . طبری ، تل . گیلکی ، زرخ . فریزندویرنی و نطنزی ، تل . دارای مزه ٔ غیرمطبوع ، بدمزه ، زننده ،سخت ، ضد شیرین . (حاشیه ٔ برهان چ مع
طلخلغتنامه دهخداطلخ . [ طَ ] (ع اِ) لای سیل آورد که در آن کفچلیزها باقی باشند و بدانجهت کسی بر شرب آب رودبار قادر نشود. (منتهی الارب ).
تلخ رودلغتنامه دهخداتلخ رود. [ ت َ ] (اِخ ) آجی چای . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به آجی چای شود.
تلخ رودهلغتنامه دهخداتلخ روده . [ ت َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) روده ای که دارای سرگین باشد. (ناظم الاطباء).
تلخ روییلغتنامه دهخداتلخ رویی . [ ت َ ] (حامص مرکب ) بدخویی . تنگ خویی . درشت کردن روی . تلخ ساختن جبین و رخسار : چو دریا در دهد بی تلخ رویی گهر بخشد چو کان بی تنگ خویی . نظامی .چون بحر کنم کناره شویی اما نه ز روی تلخ رویی . <p
تلخ رویی کردنلغتنامه دهخداتلخ رویی کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تلخ کردن روی . ترش کردن روی . بی دماغ شدن . ناخوش داشتن روی و جبین : دیده با شور سرشکم تلخ رویی می کندعاقبت از شورش اشکم دل دریا گرفت .(مؤلف بهار عجم ).
تلخ ابرولغتنامه دهخداتلخ ابرو. [ ت َ اَ ] (ص مرکب ) آنکه دارای ابروی گره دار و پرچین باشد. (ناظم الاطباء). تلخ رو. تلخ جبین . (آنندراج ). رجوع به تلخ رو شود.
مرلغتنامه دهخدامر. [ م ُرر ] (ع ص ) تلخ . خلاف حلو. (منتهی الارب ). مقابل شیرین . مجازاً به معنی سخت و ناگوار : گر سخن راست بود جمله درتلخ بودتلخ که الحق مر. نظامی .کان به یک لفظی شود آزاد و حروآن زید شیرین و میرد تلخ و مر.<b
تلخفرهنگ فارسی عمید۱. دارای طعم تلخی.۲. [مجاز] آدم تند و بدخو.۳. [مجاز] ناخوشایند؛ سخت: دوران تلخ.۴. (اسم) [مجاز] شراب.
تلخلغتنامه دهخداتلخ . [ ت َ ] (ص ) چیزی که دارای مزه ٔ ناگوار و غیر مطبوعی باشد. خلاف شیرین . (ناظم الاطباء). مُرّ (منتهی الارب ). پهلوی تاخل در تاخلیک بمعنی تلخی . طبری ، تل . گیلکی ، زرخ . فریزندویرنی و نطنزی ، تل . دارای مزه ٔ غیرمطبوع ، بدمزه ، زننده ،سخت ، ضد شیرین . (حاشیه ٔ برهان چ مع
دره تلخلغتنامه دهخدادره تلخ . [ دَرْ رَ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان . واقع در 9هزارگزی جنوب خاوری قلعه رئیسی مرکز دهستان . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . ساکنین آن از طایفه ٔ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <
چاه تلخلغتنامه دهخداچاه تلخ . [ ت َ ] (اِخ ) جزء تنگستان است . (از مرآت البلدان ج 4 ص 132) قریه ای است نیم فرسنگی جنوبی تنگستان . (از فارسنامه ناصری ).
چاه تلخلغتنامه دهخداچاه تلخ . [ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ساحلی بخش اهرم شهرستان بوشهر که در 24 هزارگزی باختر اهرم و 3 هزارگزی خاور خلیج فارس واقع شده . جلگه ، گرمسیر و مالاریائی است و 690
چاه تلخلغتنامه دهخداچاه تلخ . [ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر که در 24 هزارگزی جنوب دیلم و 5 هزارگزی خاور دریا و شمال کوه بنگ واقع شده . جلگه ، گرمسیر و مالاریائی است و 3
چاه تلخلغتنامه دهخداچاه تلخ . [ ت َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از توابع کوهکیلویه ٔ فارس ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 132).