تلخ گفتارلغتنامه دهخداتلخ گفتار. [ ت َ گ ُ ] (ص مرکب ) کسی که سخنان وی درشت و تلخ باشد. (ناظم الاطباء). تلخ سخن : ز شورش کردن آن تلخ گفتارترشرویی نکردم هیچ در کار. نظامی .چو مرد ترشروی تلخ گفتاردم شیرین ز شیرین دید در کار. <p cl
تلخفرهنگ فارسی عمید۱. دارای طعم تلخی.۲. [مجاز] آدم تند و بدخو.۳. [مجاز] ناخوشایند؛ سخت: دوران تلخ.۴. (اسم) [مجاز] شراب.
تلخلغتنامه دهخداتلخ . [ ت َ ] (ص ) چیزی که دارای مزه ٔ ناگوار و غیر مطبوعی باشد. خلاف شیرین . (ناظم الاطباء). مُرّ (منتهی الارب ). پهلوی تاخل در تاخلیک بمعنی تلخی . طبری ، تل . گیلکی ، زرخ . فریزندویرنی و نطنزی ، تل . دارای مزه ٔ غیرمطبوع ، بدمزه ، زننده ،سخت ، ضد شیرین . (حاشیه ٔ برهان چ مع
طلخلغتنامه دهخداطلخ . [ طَ ] (ع اِ) لای سیل آورد که در آن کفچلیزها باقی باشند و بدانجهت کسی بر شرب آب رودبار قادر نشود. (منتهی الارب ).
تلخ گفتاریلغتنامه دهخداتلخ گفتاری . [ ت َ گ ُ ] (حامص مرکب ) درشت گویی . گفتن سخنان تلخ و درشت : تو در دل من از آن خوشتری و شیرین ترکه من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری .سعدی .
تندگویلغتنامه دهخداتندگوی . [ ت ُ ] (نف مرکب )تندگفتار. که سخن درشت گوید. تلخ گفتار : قوی استخوانها و بینی بزرگ سیه چرده و تندگوی و سترگ .فردوسی .
تلخ سخنلغتنامه دهخداتلخ سخن . [ ت َ س ُخ َ / خ ُ ] (ص مرکب ) تلخ گفتار. تلخ زبان : گو ترش روی باش و تلخ سخن زهر شیرین لبان شکر باشد.سعدی .
شورش کردنلغتنامه دهخداشورش کردن . [ رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عصیان و تمرد کردن . شور و غوغا کردن . انقلاب و آشفتگی برپا کردن . نافرمانی کردن . اظهار کراهت کردن : ز شورش کردن آن تلخ گفتارترشروئی نکردم هیچ در کار.نظامی .
تلخ پاسخلغتنامه دهخداتلخ پاسخ . [ ت َس ُ ] (ص مرکب ) تلخ زبان . تلخ گفتار. (آنندراج ). کسی که جواب زشت و تلخ میدهد. (ناظم الاطباء) : گل کشمیریان شمشاد خلخ بت شیرین سواد تلخ پاسخ .زلالی (از آنندراج ).
تلخ زبانلغتنامه دهخداتلخ زبان . [ ت َ زَ ] (ص مرکب )آنکه به درشتی و تلخی سخن گوید. (ناظم الاطباء). تلخ پاسخ و تلخ گفتار. (بهار عجم ) (آنندراج ) : باده کو تا به من آن تلخ زبان رام شودتلخی می نمک تلخی بادام شود.صائب (از آنندراج ).
تلخفرهنگ فارسی عمید۱. دارای طعم تلخی.۲. [مجاز] آدم تند و بدخو.۳. [مجاز] ناخوشایند؛ سخت: دوران تلخ.۴. (اسم) [مجاز] شراب.
تلخلغتنامه دهخداتلخ . [ ت َ ] (ص ) چیزی که دارای مزه ٔ ناگوار و غیر مطبوعی باشد. خلاف شیرین . (ناظم الاطباء). مُرّ (منتهی الارب ). پهلوی تاخل در تاخلیک بمعنی تلخی . طبری ، تل . گیلکی ، زرخ . فریزندویرنی و نطنزی ، تل . دارای مزه ٔ غیرمطبوع ، بدمزه ، زننده ،سخت ، ضد شیرین . (حاشیه ٔ برهان چ مع
دره تلخلغتنامه دهخدادره تلخ . [ دَرْ رَ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان . واقع در 9هزارگزی جنوب خاوری قلعه رئیسی مرکز دهستان . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . ساکنین آن از طایفه ٔ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <
چاه تلخلغتنامه دهخداچاه تلخ . [ ت َ ] (اِخ ) جزء تنگستان است . (از مرآت البلدان ج 4 ص 132) قریه ای است نیم فرسنگی جنوبی تنگستان . (از فارسنامه ناصری ).
چاه تلخلغتنامه دهخداچاه تلخ . [ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ساحلی بخش اهرم شهرستان بوشهر که در 24 هزارگزی باختر اهرم و 3 هزارگزی خاور خلیج فارس واقع شده . جلگه ، گرمسیر و مالاریائی است و 690
چاه تلخلغتنامه دهخداچاه تلخ . [ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر که در 24 هزارگزی جنوب دیلم و 5 هزارگزی خاور دریا و شمال کوه بنگ واقع شده . جلگه ، گرمسیر و مالاریائی است و 3
چاه تلخلغتنامه دهخداچاه تلخ . [ ت َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از توابع کوهکیلویه ٔ فارس ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 132).