چتزلغتنامه دهخداچتز. [ چ َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان که در 3هزارگزی جنوب زنجان و ده هزارگزی راه مالرو عمومی واقع شده . کوهستانی و سردسیر است و 470 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ، محصولش غلات ، انگو
چتزلغتنامه دهخداچتز. [ چ َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قرای ایچرود زنجان و قدیم النسق است .هوایش ییلاقی و زراعت آن آبی و دیمی است . چشمه ای در کنار قریه است که قدری از زراعت و صیفی آنرا مشروب میسازد. این آبادی دارای 45 خانوار سکنه است و قدری اشجار
چتزلغتنامه دهخداچتز. [چ َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان قزل کچیلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان که در 36هزارگزی جنوب خاوری ماه نشان و سی هزارگزی راه مالرو عمومی واقع شده ، کوهستانی و سردسیر است و 206 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ، م
گوش آوایلغتنامه دهخداگوش آوای . (ص مرکب ) شخصی را گویند که هر چیز شنود خوب فهم کند و یاد گیرد. (برهان ). و به همین معنی است گوش تیز. (آنندراج ). گوش سرای .
گوش یازیلغتنامه دهخداگوش یازی . (حامص مرکب ) نیوشه . (لغت فرس ص 443 ذیل نیوشه ). استراق سمع. استماع . (یادداشت مؤلف ).- گوش یازی کردن ؛ تیز کردن گوش برای شنیدن . (یادداشت مؤلف ).
تیزخیزلغتنامه دهخداتیزخیز. (نف مرکب ) تیزتک . تند. تندرو : ترسم کآن وهم تیزخیزت روزی وهم همه هندوان بسوزد بسخون . اسدی (از گنج بازیافته ص 58).تیز چو گوش فرس تیزخیزصورت و معنی به صفت هر دو تیز.<br
ذوالحبکلغتنامه دهخداذوالحبک . [ ذُل ْ ح ُ ب ُ ] (ع ص مرکب ) حُبُک جمع حبیکه است و حبیکه به معنی راه در ریگ توده و شکن آب و نورد زره و جعد موی باشد. و آن را صفت آسمان آرند. رجوع به ذات الحبک شود. و مولوی علیه الرحمة صفت شب آورده است : چشم تیز و گوش باز و تن سبک از
آهختنلغتنامه دهخداآهختن . [ هَِ ت َ ] (مص ) آهیختن . آختن . لنجیدن . آهنجیدن . کشیدن . برکشیدن . بیرون کردن . بیرون آوردن . برآوردن . بیرون کشیدن . تشهیر. سَل ّ : ز آهختن تیغها از غلاف کُه ِ قاف را در دل افتاد کاف . فردوسی .گرش بر ف
تیزلغتنامه دهخداتیز. [ ت َ ] (ع مص ) غلبه نمودن . || لرزیدن تیر که در نشانه زده باشند. یقال : تاز السّهم فی الرمیة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تیزلغتنامه دهخداتیز. [ ی َزز ] (ع اِ) سخت الواح . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شدیدالالواح از گور خران یا خران . (از ذیل اقرب الموارد).
تیزفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ کُند] هرچیزی که نوک یا لبۀ آن بسیار نازک و بُرنده باشد، مثل شمشیر، کارد، چاقو، سوزن، و مانندِ آن؛ بُرنده.۲. [قدیمی، مجاز] تند؛ شتابان.۳. [قدیمی، مجاز] چست؛ چالاک.۴. هرچیزی که طعم آن تند باشد و زبان را بسوزاند.۵. دارای بوی تند.۶. [مجاز] شدید: آتش تیز.۷.
تیزلغتنامه دهخداتیز. (ص ) معروف است که نقیض کند باشد. (برهان ) (از انجمن آرا). مقابل کند. (آنندراج ). بران و قاطع و حاد و برنده . (از ناظم الاطباء). بران . برنده . تند. قاطع.سخت برنده . مقابل کند. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پارسی باستان «تیگرا خئودا» (دارنده ٔ خود نوک تیز) اوستا «بروئیثرو
دریاستیزلغتنامه دهخدادریاستیز. [ دَرْس ِ ] (نف مرکب ) بسیار ستیزنده . پرستیز : به امید آن کوه دریاستیزکه اندازدش ابرسیلاب ریز.نظامی .
دندان تیزلغتنامه دهخدادندان تیز. [ دَ ] (ص مرکب ) که دندانی تیز و برنده دارد. || بی رحم وظالم و جفاکار و متعدی . (ناظم الاطباء) : هرکه را نوبتی ز دندان تیزدر جراحت بماند پیکانش . سعدی .|| بدخواه و حسود. (ناظم الاطباء).
چنگال تیزلغتنامه دهخداچنگال تیز. [ چ َ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سرپنجه ٔ نیرومند. پنجه ٔ قوی : چرا چون پلنگان بچنگال تیزنینگیزد از خان او رستخیز.فردوسی .
چنگال تیزلغتنامه دهخداچنگال تیز. [ چ َ ] (ص مرکب ) تیزچنگال . قوی پنجه ٔ. مجهز برای پیکار. آماده برای نبرد : تو شادان دل و مرگ چنگال تیزنشسته چو شیر ژیان پرستیز. فردوسی .درآمد یکی خاد چنگال تیز.خجسته .
خاراستیزلغتنامه دهخداخاراستیز. [ س ِ ] (نف مرکب ) زورمند. شجاع . محکم . صلب : ز بس زخم کوپال خاراستیززمین را شده استخوان ریزریز.نظامی .