تیغگهلغتنامه دهخداتیغگه . [ گ َه ْ ] (اِ) تیغگاه . بلندی . جائی مرتفع از زمین : بهر تیغگه دیده بان برگماشت به هامون سپه صف کشیده بداشت .اسدی (گرشاسب نامه ).
تیغهلغتنامه دهخداتیغه . [ غ َ / غ ِ ] (اِ) از «تیغ» + «ه » (پسوند نسبت و مانندگی ) پهلوی «ته خک » ... هر چیز که مانند تیغ باشد. ساقه ٔ شمشیر و کارد و جز آن .(حاشیه ٔ برهان چ معین ). ساقه و برگه ٔ شمشیر و کارد و جز آن و هر چیز که مانند تیغ باشد. (ناظم الاطباء)
تیغهفرهنگ فارسی عمید۱. لبۀ تیز هر ابزار باریک و دراز که از آهن یا پولاد درست کنند.۲. دیوار یکلایی نازک که به قطر یک وجهِ باریکترِ آجر ساخته شود.۳. واحد شمارش هر ابزار باریک و دراز که از آهن یا پولاد درست کنند.۴. شعاع؛ تابش: تیغهٴ آفتاب.۵. دیوارۀ باریک سر کوه.۶. هر چیز تیغمانند.
طغیةلغتنامه دهخداطغیة. [ طَغ ْ ی َ ] (ع اِ) اندک از هر چیزی . || مکان بلند. || سر کوه و سخت ترین جای آن . || آواز بلغت هذیل . || سنگ سخت تابان . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
ستیغفرهنگ فارسی عمید۱. بلندترین تیغۀ کوه؛ بلندی کوه؛ سر کوه؛ تیزی کوه: ◻︎ تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی / فرود آرد همی احجار صد من (منوچهری: ۸۶).۲. (صفت) [قدیمی] راست؛ بلند؛ راستایستاده، مانند ستون و نیزه.
دماغهلغتنامه دهخدادماغه . [ دَ غ َ / غ ِ ] (اِ) بینی کوه و تیغه ٔکوه . (ناظم الاطباء). نوکی پیش آمده از کوه . (یادداشت مؤلف ). || کمان کشتی . تماغه . (ناظم الاطباء). || چوبی به درازای در میان دو مصراع و متصل به یکی از آن دو که درز میانین را پوشد چون دو لنگه ر
تیغلغتنامه دهخداتیغ. (اِ) کارد تیز باشد و شمشیر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 231). شمشیر. (برهان ) (اوبهی ) (فرهنگ فارسی معین ) (انجمن آرا). شمشیر و سیف و کارد و چاقو. (ناظم الاطباء). هر آلت که تیزی دارد بریدن و شکافتن را چون کاردو شمشیر و امثال آن . (از یادداشت
تیغهلغتنامه دهخداتیغه . [ غ َ / غ ِ ] (اِ) از «تیغ» + «ه » (پسوند نسبت و مانندگی ) پهلوی «ته خک » ... هر چیز که مانند تیغ باشد. ساقه ٔ شمشیر و کارد و جز آن .(حاشیه ٔ برهان چ معین ). ساقه و برگه ٔ شمشیر و کارد و جز آن و هر چیز که مانند تیغ باشد. (ناظم الاطباء)
تیغهفرهنگ فارسی عمید۱. لبۀ تیز هر ابزار باریک و دراز که از آهن یا پولاد درست کنند.۲. دیوار یکلایی نازک که به قطر یک وجهِ باریکترِ آجر ساخته شود.۳. واحد شمارش هر ابزار باریک و دراز که از آهن یا پولاد درست کنند.۴. شعاع؛ تابش: تیغهٴ آفتاب.۵. دیوارۀ باریک سر کوه.۶. هر چیز تیغمانند.
دوتیغهلغتنامه دهخدادوتیغه . [ دُ غ َ / غ ِ ] (ص مرکب ) آنکه دارای دوتیغ باشد. || کارد و شمشیر و جز آن که دولبه باشد. دودمه چنانکه قمه و قلمتراش و چاقو. || دارای دوتیغ. حامل دوتیغ. دوتیغ بکار برنده .
چهارتیغهلغتنامه دهخداچهارتیغه . [ چ َ / چ ِ غ َ/ غ ِ ] (ص مرکب ) که آن را چهار تیغه (تیغ) باشد. دارای چهارتیغ. رجوع به تیغ شود.- قلمتراش چهارتیغه ؛ قلمتراش یا چاقوئی که چهار تیغ داشته باشد. (یادداشت ب
انتیغهلغتنامه دهخداانتیغه . [ اَ غ َ / غ ِ ] (اِ) در تداول عامه آنتیک . (یادداشت مؤلف ) .- انتیغه چی ؛ خرید و فروش کننده ٔ اشیاء آنتیک . (یادداشت مؤلف ).- انتیغه خر ؛ کسی که اشیاء آنتیک میخرد. (یادداشت
تیغهلغتنامه دهخداتیغه . [ غ َ / غ ِ ] (اِ) از «تیغ» + «ه » (پسوند نسبت و مانندگی ) پهلوی «ته خک » ... هر چیز که مانند تیغ باشد. ساقه ٔ شمشیر و کارد و جز آن .(حاشیه ٔ برهان چ معین ). ساقه و برگه ٔ شمشیر و کارد و جز آن و هر چیز که مانند تیغ باشد. (ناظم الاطباء)