جادهلغتنامه دهخداجاده . [ جادْ دَ ] (ع اِ) معظم طریق و وسط آن . (اقرب الموارد). راه راست . ج ، جَوادّ. (مهذب الاسماء). شاه راه . راه بزرگ . گذر. معبر. جَرَجَه . جَرَج . مَجَبَّه . (منتهی الارب ). صاحب آنندراج آرد: جادّه بتشدید دال عربی ؛ به معنی راه باریک و راه راست که در صحرا از آمد و رفت مر
جادهلغتنامه دهخداجاده . [ دَ ] (اِخ ) نام قریه ای است . صاحب مرآت البلدان آرد: جاده از قرای مشهور بلوک النجان است من بلوکات و مضافات هرات . این بلوک بر جانب شمال رودی که در آن ناحیه جاری است واقع و قرا و مزارع بسیار دارد. (مرآت البلدان ج 4 ص <span class="hl"
پردیس جادهکنار،پارک جادهکنارroadside parkواژههای مصوب فرهنگستانپردیسی در کنار جاده، غالباً در فضایی روستایی، برای استراحت و تفریح گردشگران و مسافران
جودةلغتنامه دهخداجودة. [ ج َ دَ] (ع مص ) جَیِّد کردن . کار نیک کردن . || چیزی جید آوردن . || نیکو گفتن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تندرو گردیدن و رائع گشتن اسب . (اقرب الموارد). || یک بار تشنه شدن . || (اِ) پینکی . (منتهی الارب ).
پردیس جادهکنار،پارک جادهکنارroadside parkواژههای مصوب فرهنگستانپردیسی در کنار جاده، غالباً در فضایی روستایی، برای استراحت و تفریح گردشگران و مسافران
جادهچسبیroad holdingواژههای مصوب فرهنگستانچسبیدن مؤثر تایر به جاده، بهویژه در سرعتهای بالا، پیچهای تند یا مسیرهای خیس
سه جادهلغتنامه دهخداسه جاده . [ س ِ دَ / دِ ] (اِ مرکب )ابعاد ثلاثه است که طول و عرض و عمق باشد. (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ). || (اصطلاح سالکان ) اشاره به حقیقت ، طریقت و شریعت . (برهان ) (آنندراج ).
میان جادهلغتنامه دهخدامیان جاده . [ جادْ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش کرج شهرستان کرج ، واقع در 5 هزارگزی شمال کرج با 262 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کرج و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl
جاده کوبیلغتنامه دهخداجاده کوبی . [ جادْ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) راه صاف کردن . عمل آنکه جاده را کوبد.
جاده کوبیلغتنامه دهخداجاده کوبی . [ جادْ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) راه صاف کردن . عمل آنکه جاده را کوبد.
جاده کوبلغتنامه دهخداجاده کوب . [ جادْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) چیزی که با آن راه صاف کنند: ماشین جاده کوب . چرخ راه کوب .
جاده کوبیدنلغتنامه دهخداجاده کوبیدن . [ جادْ دَ / دِ ] (مص مرکب ) جاده کوبی . راه هموار و استوار ساختن . || در تداول عوام :فلان جاده را کوبیده ؛ یعنی بر اوضاع مسلط شده است .
جاده سازیلغتنامه دهخداجاده سازی . [ جادْ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) راه سازی . احداث جاده . عمل آنکه راه سازد.
جاده صاف کنلغتنامه دهخداجاده صاف کن . [ جادْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) صاف کننده ٔ جاده . آنچه با آن جاده را صاف کنند: ماشین جاده صاف کن .
خجادهلغتنامه دهخداخجاده . [ خ َ دَ ] (اِخ ) نام قصبه ای بزرگ بوده بحدود بخارا و کهندز داشته است با مسجد جامعی نیکو و آن بر دست راست راه از بخارا به بیکند بوده بر سه فرسنگ و تاآن یک فرسنگ داشته است . (از احوال و اشعار رودکی ج 1ص 99</s
زرق سجادهلغتنامه دهخدازرق سجاده . [ زَ س َج ْ جا دَ / دِ ] (ص مرکب ) که عبادت از روی ریا و مکر کند. که به ریا و دروغ سجاده اندازد و نماز گزارد. ریاکار. زرق ساز : که ای زرق سجاده ٔ دلق پوش سیه کار دنیاخر و دین فروش . <p class="au
سه جادهلغتنامه دهخداسه جاده . [ س ِ دَ / دِ ] (اِ مرکب )ابعاد ثلاثه است که طول و عرض و عمق باشد. (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ). || (اصطلاح سالکان ) اشاره به حقیقت ، طریقت و شریعت . (برهان ) (آنندراج ).
شاخ بیجادهلغتنامه دهخداشاخ بیجاده . [ خ ِ دَ / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شمع : باده پیش آرو پیش من بنشین شاخ بیجاده پیش من بنشان .قطران .
سجادهلغتنامه دهخداسجاده . [ ] (اِخ ) در صنعت کیمیا (زرسازی ) بحث کرده و گویند بعمل اکسیر تام دست یافته . (فهرست ابن الندیم ص 497).