خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جاروب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
جاروب
لغتنامه دهخدا
جاروب . (اِ مرکب ) (از: جا، مکان + روب ، مخفف روبنده ) چیزی است از گیاه که خانه روبند و آن را انواعی است . جارو. عسیل . محسرة.محوقة. مکسحة. مکسح . مِخَمّة. مسفرة. || مصولة. مِقَمّه . منعم . (منتهی الارب ) : و ازاین ناحیت گیلان جاروب و حصیر و مصلی نما...
-
جاروب
لغتنامه دهخدا
جاروب . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان خبر بخش بافت شهرستان سیرجان در 7هزارگزی جنوب باختری بافت سر راه فرعی جز-دشت بر واقع است .40 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
جاروب
لغتنامه دهخدا
جاروب . (اِخ ) دهی ازبخش دهدز شهرستان اهواز است در 27هزارگزی جنوب خاوری دهدز کنار راه مالرو بیدله بادامستان واقع است . محلی است جلگه و معتدل و سکنه ٔ آن 217 تن . اهالی مذهب شیعه دارند. زبان اهالی لری بختیاری و فارسی است . آب آن از چاه و قنات و محصول ...
-
واژههای مشابه
-
جاروب برقی
لغتنامه دهخدا
جاروب برقی . [ ب ِ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جاروئی که بقوه ٔ برق کار کند. جاروی الکتریکی . جاروبرقی . چیزی که با اتصال به برق جائی را بروبد.
-
جاروب زدن
لغتنامه دهخدا
جاروب زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) جاروب کردن . جاروب کشیدن .جارو زدن . رجوع به جاروب کردن و جاروب کشیدن شود.
-
جاروب عطار
لغتنامه دهخدا
جاروب عطار. [ ب ِ ع َطْ طا ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جاروبی که عطار با آن عطرها را جمع کند. مکنسة العطار التی یجمع العطر. (اقرب الموارد).
-
جاروب کردن
لغتنامه دهخدا
جاروب کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رُفتن جایها. جاروب زدن . جاروب کشیدن : و قالی تکانیدن و جاروب کردن متعلق به سرایدار است . (تذکرة الملوک چ 2 ص 32). رجوع به جاروب زدن و جاروب کشیدن شود.
-
جاروب کشیدن
لغتنامه دهخدا
جاروب کشیدن . [ ک َ / ک ِ دِ ] (مص مرکب ) جاروب کردن . جاروب زدن . رجوع به جارو زدن و جاروب کردن شود.
-
جاروب بندان
لغتنامه دهخدا
جاروب بندان . [ب َ ] (اِخ ) دروازه ای در شهرری . (کتاب النقض ص 48).
-
جاروب خان
لغتنامه دهخدا
جاروب خان . (اِخ ) لقب فتحعلی افشار بود که بسبب ظلم و تعدی و بی رحمی در میان لشکر افشار و اوزبک و افغان ، به جاروب خان مشهور بود. (مجمل التواریخ گلستانه ص 226).
-
جاروب دیده
لغتنامه دهخدا
جاروب دیده . [ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) صاف و پاک : نیست خاشاک در سرای دلم صحن جاروب دیده را مانم .بونصرنصیر بدخشانی (از آنندراج ).
-
جاروب زن
لغتنامه دهخدا
جاروب زن . [ زَ ] (نف مرکب ) آنکه کارش جاروب زدن است . جاروب کش . جاروب کننده .
-
جاروب ساز
لغتنامه دهخدا
جاروب ساز. (نف مرکب ) آنکه جاروب ها بسازد : چو جاروب سازش برفعت نشست ز مژگان خورشید جاروب بست .ملاطغرا (از آنندراج ).
-
جاروب کش
لغتنامه دهخدا
جاروب کش . [ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) کناس و فراش . (آنندراج ). آنکه جاروب کند. جاروب کننده . کسی که عمل وی جاروب کشیدن است . جاروکش : پیوسته دلم صاف ز گرد خط یار است جاروب کش خانه ٔ آئینه غبار است .ملاطاهر غنی (از آنندراج ).