جدا کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: کمیت ، گسیختن، ازهم گسیختن، قطع کردن، بند ازبند جداکردن، پوست کندن، برهنه کردن آب کردن، باز کردن الک کردن، دستهبندی کردن، طبقهبندی کردن رهاکردن، آزاد کردن، ازقید آزاد کردن جابهجا کردن، انتقال دادن جدا گذاشتن، انبارکردن، تقسیم کردن▼ فرق گذاشتن، برگزیدن، خوب و بد کردن، غربال کردن سوا کردن، د
جدایی کردنلغتنامه دهخداجدایی کردن . [ ج ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دوری کردن . مُفارقت . هَجر. (منتهی الارب ). هَجران : چنین با پدر بیوفایی کنم ز مردی و دانش جدایی کنم . فردوسی .یار با ما بیوفائی میکندبیگناه از ما جدائی میکند.<p class
زدا کردنلغتنامه دهخدازدا کردن . [ زِ / زُ / زَ ک َ دَ] (مص مرکب ) صیقل کردن و جلا دادن . (ناظم الاطباء).
جدا کردنلغتنامه دهخداجدا کردن . [ ج ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تفریق نمودن . مفروق کردن . از هم سوا کردن . علیحده کردن : قند جدا کن از اوی دور شو از زهر دندهر چه به آخر به است جان ترا آن پسند. رودکی .بر او [ کیخسرو ] آفرین کرد [ رستم ] کای
جدا کردندیکشنری فارسی به انگلیسیabstract, cleave, demarcate, differentiate, disengage, divide, insulate, isolate, part, rupture, screen, seclude, segregate, separate, sequester, sift, single, sort, sunder, try, unhinge
جدایی کردنلغتنامه دهخداجدایی کردن . [ ج ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دوری کردن . مُفارقت . هَجر. (منتهی الارب ). هَجران : چنین با پدر بیوفایی کنم ز مردی و دانش جدایی کنم . فردوسی .یار با ما بیوفائی میکندبیگناه از ما جدائی میکند.<p class
جدا کردنلغتنامه دهخداجدا کردن . [ ج ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تفریق نمودن . مفروق کردن . از هم سوا کردن . علیحده کردن : قند جدا کن از اوی دور شو از زهر دندهر چه به آخر به است جان ترا آن پسند. رودکی .بر او [ کیخسرو ] آفرین کرد [ رستم ] کای
جدال کردنلغتنامه دهخداجدال کردن . [ ج ِک َ دَ ] (مص مرکب ) بحث . مناظره . گفتگو : ای حجت بقعه ٔ خراسان با دیو مکن جدال چندین .ناصرخسرو.
جدا کردندیکشنری فارسی به انگلیسیabstract, cleave, demarcate, differentiate, disengage, divide, insulate, isolate, part, rupture, screen, seclude, segregate, separate, sequester, sift, single, sort, sunder, try, unhinge