جسم اوللغتنامه دهخداجسم اول . [ج ِ م ِ اَوْ وَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) صدرالمتألهین گوید: شاید مراد از جسم در کلمات انکساگورس ، موجود اول و شاید هیولای اولی باشد. (اسفار ج 2 ص 163).
جسملغتنامه دهخداجسم . [ ج ِ ] (ع اِ) مأخوذ از تازی ، تن و بدن و برموده و پرموته . و هر چیزی که دارای ماده باشد. (ناظم الاطباء). اسم عام است از هر چیزی که طول و عرض و عمق دارد و در جسم و جِرم فرق نیست مگر آنکه استعمال جسم در چیزهای کثیف است و استعمال جِرم در چیزهای لطیف و این هم کلیه نیست .
جشملغتنامه دهخداجشم . [ ج ُ ش َ ] (اِخ ) نام بنده ای است حبشی که حارث بن لؤی را حضانت کرده و ازاین رو فرزندانش را بنوجشم گویند. (تاج العروس ) (منتهی الارب ).
جسیملغتنامه دهخداجسیم . [ ج َ ] (ع ص ) تن بزرگ . (از متن اللغة). امر بزرگ تن . (از متن اللغة). بزرگ تن . (دهار). بزرگ و تناور: تا بود کی این داهیه ٔ عظیم و این واقعه ٔجسیم مندفع گردد. (سندبادنامه ص 84). همگنان را در مجلس انس بنشاند و هر یک را به عوارف سنی و ع
جشملغتنامه دهخداجشم . [ ج ُ ش َ ] (اِخ ) ابن معاویةبن بکربن هوازن ، از عدنان ، از نیاکان عرب جاهلی بوده که نشیمن گاه فرزندانش در سروات (میان تهامه و نجد) بوده است و بیشتر آنان به مغرب کوچ کرده اند. (الاعلام زرکلی ).
برخوردimpactواژههای مصوب فرهنگستانتماس میان دو جسم که در جریان آن تکانه از یک جسم به جسم دیگر منتقل میشود
مرکز کوبشcentre of percussionواژههای مصوب فرهنگستاننقطهای از جسم که براثر ضربۀ وارد بر جسم در نقطهای دیگر، جسم حول آن میچرخد
بار القاییinductive chargeواژههای مصوب فرهنگستانباری در یک جسم که از نزدیک کردن جسم باردار دیگر به آن ظاهر میشود
نیروی چندجسمیmany-body forceواژههای مصوب فرهنگستاننیرویی که دو یا چند جسم به یک جسم واحد وارد میکنند
زاویة اصطکاک جنبشیangle of kinetic frictionواژههای مصوب فرهنگستانزاویة اصطکاک هنگامی که یک جسم در حال حرکت بر روی جسم دیگر باشد
جسملغتنامه دهخداجسم . [ ج ِ ] (ع اِ) مأخوذ از تازی ، تن و بدن و برموده و پرموته . و هر چیزی که دارای ماده باشد. (ناظم الاطباء). اسم عام است از هر چیزی که طول و عرض و عمق دارد و در جسم و جِرم فرق نیست مگر آنکه استعمال جسم در چیزهای کثیف است و استعمال جِرم در چیزهای لطیف و این هم کلیه نیست .
جسمدیکشنری عربی به فارسیجسد , تنه , تن , بدن , لا شه , جسم , بدنه , اطاق ماشين , جرم سماوي , داراي جسم کردن , ضخيم کردن , غليظ کردن , مقصود , شي ء
جسملغتنامه دهخداجسم . [ ج ِ ] (ع اِ) تن و اعضاء از مردم و از دیگر انواع بزرگ خلقت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). تن . (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). تن آدمی . (دهار). تن . بدن . (فرهنگ فارسی معین ). قالب . کالبد. پیکر. (یادداشت م
خردجسملغتنامه دهخداخردجسم . [ خ ُ ج ِ ] (ص مرکب ) کوچک اندام . خرداندام . کوچک جسم . (یادداشت بخط مؤلف ).
روح مجسملغتنامه دهخداروح مجسم . [ ح ِ م ُ ج َس ْ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از انبیا و اولیا. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || کنایه از معشوق و هرچیز زیبا و خوب . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
متجسملغتنامه دهخدامتجسم . [ م ُ ت َ ج َس ْ س ِ ] (ع ص ) تناور. (آنندراج ). کلان و جسیم و بزرگ و تناور و برگزیده ٔ از میان قوم . (ناظم الاطباء). || آن که بر کار بهین فرا پیش رود و بر کاری بزرگ شود. (آنندراج ). کسی که کار بهین را از پیش می برد و پی کار بزرگ می رود. (ناظم الاطباء) آن که بر کاری و
مجسملغتنامه دهخدامجسم . [ م ُ ج َس ْ س َ ] (ع ص ) جسمیت حاصل نموده و تجسم حاصل کرده و متشکل شده و دارای جسد و پیکر شده . (ناظم الاطباء). تن ساخته شده . (آنندراج ) : علم است مجسم ندید هرگزکس علم به عالم جز او مجسم . ناصرخسرو.ای فرد
مجسملغتنامه دهخدامجسم . [ م ُ ج َس ْ س ِ ] (ع ص ) کسی که جسمیت می دهد. || آنکه کلان و جسیم می کند. || آنکه منجمد می نماید. (ناظم الاطباء).