زیلیلغتنامه دهخدازیلی . (اِخ ) احمدبن محمد ابی البرکات الزیلی السیواسی ، مکنی به ابوالثناء. وی در سال 974 هَ . ق . مشهور گشت . او راست : زبدةالاسرار. (از معجم المطبوعات ).
زیلیلغتنامه دهخدازیلی . (اِخ ) محرم بن عارف بن حسن ، مکنی به ابواللیث . از علماء قرن دهم هجری . او راست : هدیة الصعلوک فی شرح تحفةالملوک در فقه حنفی که در رمضان سال 979 هَ . ق . تألیف آن را به پایان رسانید. (از معجم المطبوعات ج 1</
زیلیلغتنامه دهخدازیلی . (ص نسبی ، از اتباع ) (زخم و ...) مترادف و تابع زخم و زیلی به معنی زخمدار و زخمناک و دارای زخمهای بسیار است . (از فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).
جلیلغتنامه دهخداجلی . [ ج َ لی ی ] (ع ص ) هویدا و آشکار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ضد خفی . || بلند و درشت و سطبر. (ناظم الاطباء).
جلیلغتنامه دهخداجلی . [ ج َل ْی ْ ] (ع مص ) جلا دادن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به جلاء شود.
جلیلغتنامه دهخداجلی . [ ج ِل ْی ْ ] (ع اِ) تابدان که در سقف سازند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
جلیلغتنامه دهخداجلی . [ ج ُل ْ لا ] (ع ص ) کار بزرگ . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، جُلَل . (منتهی الارب ). || تأنیث اَجَل . (اقرب الموارد). ج ، جُلَل . (اقرب الموارد).
جلیفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ خفی] واضح؛ روشن؛ آشکار.۲. صیقلداده شده؛ پرداختشده: خط جلی.۳. رسا؛ شیوا؛ بلند: صلوات جلی.
درجلیلغتنامه دهخدادرجلی . [ دَ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رهال بخش حومه ٔ شهرستان خوی ، واقع در 12/5هزارگزی جنوب باختری خوی و 3/5هزارگزی باختر راه شوسه ٔ خوی به سلماس ، با 960 تن سکنه . آب
حجلیلغتنامه دهخداحجلی . [ ح ِ لا ] (ع اِ) نوعی کبک نر. (ناظم الاطباء). اسم جمع است و لانظیر لها سوی ضِربی ̍. (منتهی الارب ).
حرف جلیلغتنامه دهخداحرف جلی . [ ح َ ف ِ ج َ لی ی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حرف درشت . حرف کبیر . حرف التاج .