جنبانیدنلغتنامه دهخداجنبانیدن . [ جُم ْ دَ ] (مص ) جنباندن .- دست جنبانیدن ؛ عجله کردن .- سر جنبانیدن ؛ بعلامت انکار یا یأس سر حرکت دادن . بعلامت تصدیق سر حرکت دادن از خلف به قدام . (یادداشت مؤلف ). رجوع به جنباندن شود.
جنباندنلغتنامه دهخداجنباندن . [ جُم ْ دَ ] (مص ) جنبانیدن . تکان دادن . بحرکت درآوردن . تحریک : ز جنباندن بانگ چندین جرس سری در سماعش نجنبانْد کس . نظامی .در بیان این سه کم جنبان لبت از ذهاب و از ذهب وز مذهبت . <p class="autho
دست جنبانیدنلغتنامه دهخدادست جنبانیدن . [ دَ جُم ْ دَ ](مص مرکب ) دست جنباندن . رجوع به دست جنباندن شود.
ریش جنبانیدنلغتنامه دهخداریش جنبانیدن . [ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از اظهارنظر کردن و رای دادن و اظهار وجود کردن : وقت آن شد ای شه مکتوم سیرکز کرم ریشی بجنبانی به خیر.مولوی .
سلسله جنبانیدنلغتنامه دهخداسلسله جنبانیدن . [ س ِ س ِ ل َ / ل ِ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) متوسل شدن . خود را بصورت خاصی نمایاندن ، چنانکه از در مستی و یا دشمنی درآمدن : دشمن چو از همه حیلتی فروماند سلسله ٔ دوستی بجنباند. (گلستان ). چون بحجت از خصم ف
سر جنبانیدنلغتنامه دهخداسر جنبانیدن . [ س َ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) تحسین کردن . (غیاث ) (آنندراج ) : گرچه در پای تو افتم چه شودکه سری بر سخنم جنبانی . انوری .بیت بیت همه را دیده و سنجیده بخوان شاعر است آنکه تو بر شعرش سر جنبانی . <
کون جنبانیدنلغتنامه دهخداکون جنبانیدن . [ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از تعظیم دادن . (آنندراج ) : خواجه از فرط بزرگی همچو کون شد از دماغ لاجرم بهر بزرگان کون بجنباند ز جای . خواجه سلمان (از آنندراج ).|| رقص و مسخرگی . (آنندراج ). حرکت داد
زلزاللغتنامه دهخدازلزال . [ زَ / زِ / زُ ] (ع مص ) نیک جنبانیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جنبانیدن . (دهار) (ترجمان القرآن ). لرزانیدن و جنبانیدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به زلزلة شود.
متللغتنامه دهخدامتل . [ م َ] (ع مص ) جنبانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). جنبانیدن و حرکت دادن . (ناظم الاطباء).
درجنبانیدنلغتنامه دهخدادرجنبانیدن . [ دَ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) جنبانیدن : این انجیر تو سلسله ٔ شهوت معده ٔ مرا درجنبانید. (سندبادنامه ص 168).اگر بادم تو نیز ای سرو آزادسری چون بید درجنبان به این باد. نظامی .
دست جنبانیدنلغتنامه دهخدادست جنبانیدن . [ دَ جُم ْ دَ ](مص مرکب ) دست جنباندن . رجوع به دست جنباندن شود.
ریش جنبانیدنلغتنامه دهخداریش جنبانیدن . [ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از اظهارنظر کردن و رای دادن و اظهار وجود کردن : وقت آن شد ای شه مکتوم سیرکز کرم ریشی بجنبانی به خیر.مولوی .
سلسله جنبانیدنلغتنامه دهخداسلسله جنبانیدن . [ س ِ س ِ ل َ / ل ِ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) متوسل شدن . خود را بصورت خاصی نمایاندن ، چنانکه از در مستی و یا دشمنی درآمدن : دشمن چو از همه حیلتی فروماند سلسله ٔ دوستی بجنباند. (گلستان ). چون بحجت از خصم ف
سر جنبانیدنلغتنامه دهخداسر جنبانیدن . [ س َ جُم ْ دَ ] (مص مرکب ) تحسین کردن . (غیاث ) (آنندراج ) : گرچه در پای تو افتم چه شودکه سری بر سخنم جنبانی . انوری .بیت بیت همه را دیده و سنجیده بخوان شاعر است آنکه تو بر شعرش سر جنبانی . <