جوانمرد قصابلغتنامه دهخداجوانمرد قصاب . [ ج َ م َ دِ ق َص ْ صا ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش ری شهرستان تهران . رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 شود.
جوانمردلغتنامه دهخداجوانمرد. [ ج َ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد. کوهستانی و معتدل است . 695 تن سکنه دارد. آب آن از زرینه رود و محصول آن غلات ، چغندر، توتون ، حبوبات . شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است
جوانمردلغتنامه دهخداجوانمرد. [ ج َ م َ ] (ص مرکب ) کنایه از کریم و سخی و بخشنده . (برهان ). سمح . (دهار). جواد. (مهذب الاسماء). بامروّت . صاحب فتوت . فتی ̍. راد. حلیم . (آنندراج ). فیاض . (صراح ). دهشکار. فایض . باذل . دست ودل باز : جوانمرد و آزاده و خوبروی جهانجو
جوانمرددیکشنری فارسی به انگلیسیcavalier, chivalrous, gentleman, manly, masculine, sporting, sportsman
غارلغتنامه دهخداغار. (اِخ ) نام بلوکی به نزدیکی طهران . ناحیتی به جنوب غربی طهران . در نزهة القلوب حمداﷲ مستوفی آمده : و طهران و فیروزان از معظم ناحیت غار است . این ولایت به چهار قسم است ناحیت اول بهنام و در او شصت پاره دیه است ، ورامین و خاوه از معظم قرای آن ناحیه است . دوم ناحیت سبورقرچ و
جوانمردلغتنامه دهخداجوانمرد. [ ج َ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد. کوهستانی و معتدل است . 695 تن سکنه دارد. آب آن از زرینه رود و محصول آن غلات ، چغندر، توتون ، حبوبات . شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است
جوانمردلغتنامه دهخداجوانمرد. [ ج َ م َ ] (ص مرکب ) کنایه از کریم و سخی و بخشنده . (برهان ). سمح . (دهار). جواد. (مهذب الاسماء). بامروّت . صاحب فتوت . فتی ̍. راد. حلیم . (آنندراج ). فیاض . (صراح ). دهشکار. فایض . باذل . دست ودل باز : جوانمرد و آزاده و خوبروی جهانجو
جوانمرددیکشنری فارسی به انگلیسیcavalier, chivalrous, gentleman, manly, masculine, sporting, sportsman
جوانمردلغتنامه دهخداجوانمرد. [ ج َ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد. کوهستانی و معتدل است . 695 تن سکنه دارد. آب آن از زرینه رود و محصول آن غلات ، چغندر، توتون ، حبوبات . شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است
جوانمردلغتنامه دهخداجوانمرد. [ ج َ م َ ] (ص مرکب ) کنایه از کریم و سخی و بخشنده . (برهان ). سمح . (دهار). جواد. (مهذب الاسماء). بامروّت . صاحب فتوت . فتی ̍. راد. حلیم . (آنندراج ). فیاض . (صراح ). دهشکار. فایض . باذل . دست ودل باز : جوانمرد و آزاده و خوبروی جهانجو
ناجوانمردلغتنامه دهخداناجوانمرد. [ ج َ م َ ] (ص مرکب ) بدخواه . بدسرشت . (ناظم الاطباء). مقابل جوانمرد. نانجیب . رذل . بداصل . دور از جوانمردی : همی گفت هر کس که این بد که کردمگر قیصر آن ناجوانمرد مرد. فردوسی .مکافات یابد بدان بد که کرد