irreconcilableدیکشنری انگلیسی به فارسیغیر قابل پذیرش است، غیر قابل تطبیق، وفقناپذیر، جور نشدنی، اشتی ناپذیر، نا سازگار
متناقضدیکشنری عربی به فارسیدوجنبه اي , دمدمي , متناقض , مخالف , متباين , ضد ونقيض , ناجور , وفق ناپذير , جور نشدني , ناسازگار , غير قابل تطبيق , اشتي ناپذير
جورلغتنامه دهخداجور. (اِ) مثل . شبیه . سنخ . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نوع . گونه . قسم . || جنس . || (ص ) منظم . مرتب : ناجور؛ نامرتب . || هم آهنگ . (فرهنگ فارسی معین ):جورشان با هم جور نیست ؛ یعنی با هم هم آهنگی ندارند. || (معرب ، اِ) معرب گور: بهرام جور؛ بهرام گور. (فارسنامه ٔ ابن بلخی )
جورلغتنامه دهخداجور. (اِخ ) معرب گور، شهری بپارس . (انساب سمعانی ). گل جوری بدان منسوب است . (اقرب الموارد). شهری است از مضافات فیروزآباد و گل جوری بدان منسوب است . (منتهی الارب ). و این جور شهری است اندر پارس که خرمتر از آن نیست با اسپرغمها و میوه ها و درختها و آبهای روان و این گلاب پارسی ا
جورلغتنامه دهخداجور. [ ج َ ] (ع مص ) ستم کردن در حکم . || میل کردن از راستی در راه . || زنهار خواستن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): جارَ؛ زنهار خواست . (منتهی الارب ). || (اِ) ستم . (برهان ) (مهذب الاسماء). مرادف جفا. (آنندراج ). و با لفظ کشیدن و بردن و کردن و رفتن مستعمل . (آنندراج ).
جورلغتنامه دهخداجور. [ ج َ / جُو ] (اِ) نام یکی از خطوط جام جم که خط لب جام و پیاله باشد، و پیاله ٔ جور بمعنی پیاله ٔ مالامال است چه هرگاه حریف را دانسته پیاله ٔ مالامال بدهند تا مست شود بیفتد و بی شعور گردد به او جور و ستم کرده خواهند بود. (برهان ).
جورلغتنامه دهخداجور. [ ج ِ وَرر ] (ع ص ) سخت و بد: غَیْث ٌ جِوَرﱡ؛ باران سخت و بد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): سیل جور؛ سیل مفرط کثیر. (ذیل اقرب از اساس ).
دل رنجورلغتنامه دهخدادل رنجور. [ دِ رَ ] (ص مرکب ) رنجوردل . رنجیده دل . آزرده دل : چوپاسی از شب دیجور بگذشت از آن در شاه دل رنجور بگذشت . نظامی .نه چو من روز و شب ز شادی دورازپی کار خلق دل رنجور.نظامی .<b
حجورلغتنامه دهخداحجور. [ ح َ ] (اِخ ) موضعی به یمن بنام حجوربن اسلم بن علیان بن زید، همدانی است . و گویند در یمن نزدیک زبید موضعی است که حجورالیمن خوانده شود و نسبت بدان حجوری است . (معجم البلدان ). شمس الدین سامی گوید: نام قضایی است در یمن تابع ولایت حدیده و بر جبل سراةاز سوی شمال شرقی با سن
حجورلغتنامه دهخداحجور. [ ح َ / ح ُ ] (اِخ ) ابن اسلم بن علیان بن زیدبن حاشدبن حشم بن خیوان بن نوف بن همدان . شهر حجور در یمن بنام او میباشد. (معجم البلدان ). جد قبیله ای از همدان و قحطان است . (زرکلی ص 214 از نهایة الارب ص <s
حجورلغتنامه دهخداحجور. [ ح َ / ح ُ ] (اِخ ) موضعی است به بلاد بنی سعدبن زیدبن مناةبن تمیم ، پس عمان . فرزدق گوید:لوکنت تدری ما برمل مقیدبقری عمان الی ذوات حجور.اگر بفتح خوانده شود ممکن است از فعول بمعنی فاعل باشد و اگر بضم خوانده شود جمع حجر است .
حجورلغتنامه دهخداحجور. [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حِجر. (ترجمان عادل بن علی ). ج ِ حِجر، که اسب مادیان است . (منتهی الارب ).