جوهر داشتنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: وجود جوهر داشتن، ذات داشتن، تعیّن، واقعیت، وجود شخصیت، فردیت، عینیت بدن داشتن، ملموس بودن، جسمیت، محسوسیت، مادیت وزن، جاذبه، گرانش، سنگینی پُر بودن، مواد داشتن، ماده، مادیت وجود، عالم، دنیا، طبیعت، کیهان کمیت کیفیت◄ ماهیت
جوهرلغتنامه دهخداجوهر. [ هََ ] (هندی ، اِ) آنست که چون جمعی بر سر هنود آیند وایشان تاب مقاومت آن جمع نداشته باشند زن و فرزندان خود را بکشند یا بسوزانند و خود بگریزند، آن کشتن وسوزاندن را جوهر گویند. || جایی را نیز گفته اند که در آن جوی آب روان بسیار باشد. (برهان ).
جوهرلغتنامه دهخداجوهر. [ ج َ هََ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ رومی ، مکنی به ابوالحسن و معروف به کاتب رومی . از سرداران پیروزمند و از موالی المعز عبیدی (صاحب افریقیه ) و بانی جامع قاهره است و آنرا به وی نسبت میدهند. او بسال 381 هَ . ق . درگذشت . رجوع به الاعلام زرکلی ج
جوهرفرهنگ فارسی عمید۱. هر نوع مادۀ رنگی که در رنگرزی و تولید مواد غذایی کاربرد دارد.۲. مایع رنگی صنعتی که در تولید نوشتافزار کاربرد دارد.۳. استعداد و شایستگی.۴. حقیقت.۵. اصل و خلاصۀ چیزی.۶. (فلسفه) [جمع: جواهر، مقابلِ عرض] آنچه قائمبهذات باشد.۷. [جمع: جواهر] [قدیمی] هریک از سنگه
جوهرلغتنامه دهخداجوهر. [ ج َ هََ ] (معرب ، اِ) گوهر. (مهذب الاسماء). هر سنگ که از آن منفعتی برآید همچو الماس و یاقوت و لعل و امثال آن ، معرب گوهر است که مروارید باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (برهان ). هر یک از سنگهای نفیسه همچون الماس و یاقوت و امثال آن . (برهان ). جوهرة
جوهرلغتنامه دهخداجوهر. [ هََ ] (هندی ، اِ) آنست که چون جمعی بر سر هنود آیند وایشان تاب مقاومت آن جمع نداشته باشند زن و فرزندان خود را بکشند یا بسوزانند و خود بگریزند، آن کشتن وسوزاندن را جوهر گویند. || جایی را نیز گفته اند که در آن جوی آب روان بسیار باشد. (برهان ).
جوهرلغتنامه دهخداجوهر. [ ج َ هََ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ رومی ، مکنی به ابوالحسن و معروف به کاتب رومی . از سرداران پیروزمند و از موالی المعز عبیدی (صاحب افریقیه ) و بانی جامع قاهره است و آنرا به وی نسبت میدهند. او بسال 381 هَ . ق . درگذشت . رجوع به الاعلام زرکلی ج
جوهرفرهنگ فارسی عمید۱. هر نوع مادۀ رنگی که در رنگرزی و تولید مواد غذایی کاربرد دارد.۲. مایع رنگی صنعتی که در تولید نوشتافزار کاربرد دارد.۳. استعداد و شایستگی.۴. حقیقت.۵. اصل و خلاصۀ چیزی.۶. (فلسفه) [جمع: جواهر، مقابلِ عرض] آنچه قائمبهذات باشد.۷. [جمع: جواهر] [قدیمی] هریک از سنگه
جوهرلغتنامه دهخداجوهر. [ ج َ هََ ] (معرب ، اِ) گوهر. (مهذب الاسماء). هر سنگ که از آن منفعتی برآید همچو الماس و یاقوت و لعل و امثال آن ، معرب گوهر است که مروارید باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (برهان ). هر یک از سنگهای نفیسه همچون الماس و یاقوت و امثال آن . (برهان ). جوهرة
چشمه جوهرلغتنامه دهخداچشمه جوهر. [ چ َ م َ ج َ هََ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهدکه در 27 هزارگزی شمال تربت جام و 6 هزارگزی باختر راه شوشه ٔ عمومی تربت جام به معدن چشمه گل واقع است . جلگه و هوایش معت
چهارجوهرلغتنامه دهخداچهارجوهر. [ چ َ / چ ِ ج َ / جُو هََ ] (اِ مرکب ) کنایه از عناصر اربعه . || (اِخ ) چهار ستاره ٔ نعش است از بنات النعش . رجوع به چارجوهر شود.
جوهرلغتنامه دهخداجوهر. [ هََ ] (هندی ، اِ) آنست که چون جمعی بر سر هنود آیند وایشان تاب مقاومت آن جمع نداشته باشند زن و فرزندان خود را بکشند یا بسوزانند و خود بگریزند، آن کشتن وسوزاندن را جوهر گویند. || جایی را نیز گفته اند که در آن جوی آب روان بسیار باشد. (برهان ).
چارجوهرلغتنامه دهخداچارجوهر. [ ج َ / جُو هََ ] (اِ مرکب ) کنایه از عناصر اربعه و چهار ستاره ٔ نعش است از بنات النعش . (آنندراج ).چهار عنصر و چهار ستاره ٔ دب اکبر. (ناظم الاطباء).
مجوهرلغتنامه دهخدامجوهر. [ م ُ ج َ هََ ] (ع ص ) زینت شده ٔ با جواهر و جواهرنشان . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). ج ، مجوهرات . و رجوع به نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز، سال اول ، شماره ٔ 10 ص 40 و جوهر شود.