خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جویای پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
جویای
لغتنامه دهخدا
جویای . (نف ) جوینده . (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). جویان . جویا. رجوع به جویا شود.
-
جستوجو در متن
-
حق طلب
لغتنامه دهخدا
حق طلب . [ ح َ طَ ل َ ] (نف مرکب ) آنکه حق طلبد. آنکه جویای حق باشد.
-
حقیقت جو
لغتنامه دهخدا
حقیقت جو. [ ح َ قی ق َ ] (نف مرکب ) حقیقت جوی . جویای حقیقت . طالب حقیقت .
-
خبردوستی
لغتنامه دهخدا
خبردوستی . [ خ َ ب َ ] (حامص مرکب ) عمل خبردوست . عمل جویای خبر. عمل آنکه در پی خبر تازه رود.
-
نام طلب
لغتنامه دهخدا
نام طلب . [ طَ ل َ ] (نف مرکب ) طالب نام . نامجو. جویای نام . که جویا و خواستار شهرت و آوازه است . شهرت طلب .
-
شوی جستن
لغتنامه دهخدا
شوی جستن . [ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) طلبیدن شوهر. جویای همسر شدن . همسر طلبیدن .
-
شاه طلب
لغتنامه دهخدا
شاه طلب . [ طَ ل َ ] (نف مرکب ) او که شاه جوید. شاه جو. شاه خواه . خواستار و جویای شاه .
-
فرهنگجو
لغتنامه دهخدا
فرهنگجو. [ ف َ هََ ] (نف مرکب ) جوینده ٔ دانش . آنکه جویای فرهنگ و فرزانگی بود. رجوع به فرهنگ جوی شود.
-
نوجوی
لغتنامه دهخدا
نوجوی . [ ن َ / نُو ] (نف مرکب ) نوطلب . مبتکر. مبدع . که جویای چیزهای بدیع و تازه است .
-
جویا
لغتنامه دهخدا
جویا. (نف ) از جستن (جوییدن ). جوینده . (آنندراج ). جویان . جستجوکننده . (فرهنگ فارسی معین ). طالب . طلب کننده : دلا از جان و جان تا کی یکی جویای جانان شوچو سلطان اوست بر جانها غلام خاص سلطان شو. خاقانی .نبینی که با گرز سام آمده ست جوان است و جویای ن...
-
درطلب
لغتنامه دهخدا
درطلب . [ دُطَ ل َ ] (نف مرکب ) طالب در. جویای دُر : چون درطلب از برای فرزندمی بود چو کان لعل در بند. نظامی .از درطلبان آن خزانه دلاله هزار در میانه .نظامی .
-
درطلبی
لغتنامه دهخدا
درطلبی . [ دُ طَ ل َ ] (حامص مرکب ) حالت دُرطلب . جویای در بودن . طالب در بودن : دُر می طلبید و درنمی یافت در درطلبی عنان نمی تافت .نظامی .
-
بزمجوی
لغتنامه دهخدا
بزمجوی . [ ب َ ] (نف مرکب ) جوینده ٔ بزم . جویای بزم و عیش و طرب . اهل مجلس طرب و شراب : برفتند از آن پس بنخجیرگاه همه بزمجوی و همه رزمخواه .فردوسی .
-
استنحاس
لغتنامه دهخدا
استنحاس . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) خبر پرسیدن و جویای آن بودن . (منتهی الارب ). تجسس : استنحس عنها؛ طلبها و تتبعها بالاستخبار. (اقرب الموارد).