جوی ًلغتنامه دهخداجوی ً. [ ج َ وَن ْ ] (ع مص )بو گرفتن : جَوِی َ السقاء؛ بو گرفت مَشک . (منتهی الارب ). || مکروه داشتن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || موافق نبودن . (اقرب الموارد).ناموافق آمدن . (منتهی الارب ). || سوزش و شدت اندوه از عشق یا حزن بکسی رسیدن . (اقرب الموارد). || (اِ) اندوه عش
انبار با جوّ مهارشدهcontrolled atmosphere storage, CA 1واژههای مصوب فرهنگستانانبار مواد غذایی در محفظهای که فشار هوا و رطوبت آن دقیقاً مهار شده است
جوگیلغتنامه دهخداجوگی . (اِ) فرقه ای از مرتاضان هند. || پیرو طریقه ٔ جوکیان . مرتاض هندو. (فرهنگ فارسی معین ).
جویلغتنامه دهخداجوی . [ ج َوْ وی ] (ص نسبی ) منسوب به جوّ: عوامل جوّی (ابر وباد و باران و طوفان و جز آنها) رجوع به جوّ شود.
جویلغتنامه دهخداجوی . (اِ) نهر. رود کوچک . مجرایی که آب را از آن ، جهت مشروب کردن زمین عبور دهند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی . رودکی (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).گویی اندر جوی دل آبی ز کو
جویلغتنامه دهخداجوی . (اِ) خطپشت تیغ. شِطْبة: و شطبه های شمشیر جویها و طرائق شمشیر باشد. دیگر نوع [ از شمشیر یمانی ] یعنی راههای مُشطب [ است ] و این مُشطب چهار گونه بود با چهار جو، یکی آنکه نشان جویها ژرف بود... دیگر آنکه نشانه های جوی ژرف باشد و گوهر او گرد نماید. (نوروزنامه ).
جویلغتنامه دهخداجوی . [ ج َوْ وی ] (ص نسبی ) منسوب به جوّ: عوامل جوّی (ابر وباد و باران و طوفان و جز آنها) رجوع به جوّ شود.
جویالغتنامه دهخداجویا. (اِخ ) نام پهلوانی مازندرانی که بدست رستم بقتل رسید. (از آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) : یکی نامداری ز مازندران بگردن برآورده گرز گران که جویا بدش نام و جوینده بودگراینده ٔ گرز وکوبنده بود.فردوسی .
جویلغتنامه دهخداجوی . [ ج َوْ وی ] (ص نسبی ) منسوب به جوّ: عوامل جوّی (ابر وباد و باران و طوفان و جز آنها) رجوع به جوّ شود.
جویلغتنامه دهخداجوی . (اِ) نهر. رود کوچک . مجرایی که آب را از آن ، جهت مشروب کردن زمین عبور دهند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی . رودکی (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).گویی اندر جوی دل آبی ز کو
جویلغتنامه دهخداجوی . (اِ) خطپشت تیغ. شِطْبة: و شطبه های شمشیر جویها و طرائق شمشیر باشد. دیگر نوع [ از شمشیر یمانی ] یعنی راههای مُشطب [ است ] و این مُشطب چهار گونه بود با چهار جو، یکی آنکه نشان جویها ژرف بود... دیگر آنکه نشانه های جوی ژرف باشد و گوهر او گرد نماید. (نوروزنامه ).
جویلغتنامه دهخداجوی . (نف مرخم ) جوینده : حادثه جوی . جنگجوی . جهانجوی . رزمجوی . راه جوی . پی جوی . چاره جوی . نام جوی . دل جوی . مهرجوی . وفاجوی : نشسته جهانجوی بر جای خویش جهان ملک آفاقش آورده پیش . نظامی .روی از جمال دوست بصحر
دانه جویلغتنامه دهخدادانه جوی . [ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) دانه جو. پژوهنده ٔ دانه . متجسس دانه : از دانه ببرکه حلقه ٔ دام بر گردن مرغ دانه جوی است .حمیدالدین بلخی .
دجویلغتنامه دهخدادجوی . [ ] (اِخ ) (الشیخ ) یوسف احمد نصر (متولد سال 1287 هَ . ق .). او راست : 1- الجواب المنیف فی الردعلی مدعی التحریف فی الکتاب الشریف . (1331 هَ . ق . <span class="hl" dir=
درم جویلغتنامه دهخدادرم جوی . [ دِ رَ ] (نف مرکب ) درم جوینده . جوینده ٔ درم . درم خواه . رجوع به شاهد ذیل درم بخش شود.
درمان جویلغتنامه دهخدادرمان جوی . [ دَ ] (نف مرکب ) جوینده ٔ درمان . آنکه در جستجوی درمان باشد. علاج خواه . طالب چاره . علاج و دارو طلبنده برای مداوا : خیر شد زی درخت صندل بوی که از او جانْش گشت درمان جوی .نظامی .
دشمنی جویلغتنامه دهخدادشمنی جوی . [ دُ م َ ] (نف مرکب ) دشمنی جوینده . جوینده ٔ دشمنی . خصومت خواه . طالب عداوت : بدل دشمنی جوی و بد خواه ماست کز اهریمنی تخمه ٔ اژدهاست .اسدی .