حالت افقیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: بُعد م] حالت افقی، افقی بودن چیز افقی: افق، خط افق، سمت، صفحه، دشت، گستره، سطح دریا، سفرۀ آبهای زیرزمینی سکو، عرشه، تراز سفره همواری، مستقیم دراز کشیدن، افقی شدن تسطیح [◄ صاف بودن 258] ترازآبی
هالطلغتنامه دهخداهالط. [ ل ِ ] (ع ص ) فروهشته شکم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). المسترخی البطن . (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة). || کشت درهم پیچیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). الزرع الملتف . (معجم متن اللغة).
حالتلغتنامه دهخداحالت . [ ل َ ] (ع اِ)گشت ِ هر چیزی . حال . || کیفیت آدمی و آنچه آدمی بر آنست . طریقة. (منتهی الارب ). وضع. شأن . (المنجد). حال : کلة. حیبة. حوبة. حسة. حاذة. (منتهی الارب ). ج ، حال ، حالات : تبّة؛ حالت سخت . (منتهی الارب ) : از آن شرح کردن نباید که به
حالتلغتنامه دهخداحالت . [ ل َ ] (اِخ ) موضعی است به دیار بلقین بن جَسر نزدیک حرّةالرجلاء بین مدینه و شام . (معجم البلدان ).
حالتفرهنگ فارسی عمید۱. وضع، حال، و کیفیتی که در کسی یا چیزی وجود دارد؛ کیفیت؛ چگونگی؛ طبع؛ طور.۲. (تصوف) وجد؛ طرب.۳. (تصوف) حال و کیفیتی که بیاختیار به سالک دست میدهد.
پایۀ ریلrail foot, rail baseواژههای مصوب فرهنگستانقسمت پایین ریل که در حالت افقی قرار دارد و تکیهگاه ریل است
چین واژگونoverturned fold, inverted fold, reversed foldواژههای مصوب فرهنگستانچینی که محور آن از حالت افقی نیز فراتر رفته است و به نظر میرسد توالی لایهها در آن معکوس شده است
بالنگهدارwingtip handlerواژههای مصوب فرهنگستانهریک از افرادی که در هنگام یدک کشیدن بادپَر در کنار نوک یکی از بالها، همراه با بادپَر راه میروند و مراقب هستند که بالها حالت افقی داشته باشند
ترازیابlevel 2واژههای مصوب فرهنگستانوسیلهای برای تعیین اختلاف ارتفاع، شامل دوربینی که میتواند بهکمک تراز در حالت افقی قرار گیرد و در حول محور قائم بچرخد
حالتلغتنامه دهخداحالت . [ ل َ ] (ع اِ)گشت ِ هر چیزی . حال . || کیفیت آدمی و آنچه آدمی بر آنست . طریقة. (منتهی الارب ). وضع. شأن . (المنجد). حال : کلة. حیبة. حوبة. حسة. حاذة. (منتهی الارب ). ج ، حال ، حالات : تبّة؛ حالت سخت . (منتهی الارب ) : از آن شرح کردن نباید که به
حالتلغتنامه دهخداحالت . [ ل َ ] (اِخ ) موضعی است به دیار بلقین بن جَسر نزدیک حرّةالرجلاء بین مدینه و شام . (معجم البلدان ).
حالتفرهنگ فارسی عمید۱. وضع، حال، و کیفیتی که در کسی یا چیزی وجود دارد؛ کیفیت؛ چگونگی؛ طبع؛ طور.۲. (تصوف) وجد؛ طرب.۳. (تصوف) حال و کیفیتی که بیاختیار به سالک دست میدهد.
حالتphase1واژههای مصوب فرهنگستانوضعیت ترمودینامیکی مشخص یک ماده بهصورت جامد یا مایع یا گاز یا پلاسما
حسب حالتلغتنامه دهخداحسب حالت . [ ح َ ب ِ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حسب حال . رجوع به حسب حال شود : زین جنس یکی نه بلکه صد بیش میگفت به حسب حالت خویش .نظامی .
خوش حالتلغتنامه دهخداخوش حالت . [ خوَش ْ / خُش ْ ل َ ] (ص مرکب ) خوش وضع. خوش ترکیب . باقاعده . با ترکیب خوب وزیبا: فلان چشمانی خوش حالت دارد. (یادداشت مؤلف ). || (اِ مرکب ) حالتی خوش . حالت خوب و نیک .
زبان حالتلغتنامه دهخدازبان حالت . [ زَ ن ِل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) زبان حال : خاقانی را زبان حالت از نا بُده ترجمان ببینم . خاقانی .رجوع به زبان حال و لسان الحال شود.
هم حالتلغتنامه دهخداهم حالت . [ هََ ل َ ] (ص مرکب ) هم حال : همه هم حالت و هم غصه و هم درد منیدپاسخ حال من آراسته تر بازدهید.خاقانی .
حالتلغتنامه دهخداحالت . [ ل َ ] (ع اِ)گشت ِ هر چیزی . حال . || کیفیت آدمی و آنچه آدمی بر آنست . طریقة. (منتهی الارب ). وضع. شأن . (المنجد). حال : کلة. حیبة. حوبة. حسة. حاذة. (منتهی الارب ). ج ، حال ، حالات : تبّة؛ حالت سخت . (منتهی الارب ) : از آن شرح کردن نباید که به