حالملغتنامه دهخداحالم . [ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حلم . محتلم . (منتهی الارب ). || بالغ. (منتهی الارب ). خواب دیده . بجای مردان یا زنان رسیده . خود را شناخته . ج ، حالمون . (مهذب الاسماء).
عالمدیکشنری عربی به فارسیدانشور , دانش پژوه , محقق , اهل تتبع , اديب , شاگر ممتاز , عالم , دانشمند , جهان , دنيا , گيتي , روزگار
آخْ جُوگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی خوش به حالم ، خوشا به حالم ، این واژه را در گناباد هنگام خوشحال شدن و شادی به کار میبرند.
رو باز کردنلغتنامه دهخدارو باز کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نقاب از چهره برداشتن . کشف حجاب کردن . برقع از رخساره برافگندن : اکنون که تو روی باز کردی رو باز به خیر کرد حالم . سعدی .و رجوع به روباز شود.
دِلمالاگویش گنابادی در گویش گنابادی پشیمانی از انجام کاری ، خسته شدن از دردسر ها و مشکلات کاری یا چیزی یا کسی را گویند.در حالت بکار بردن بصورت کنایه یعنی حالم بهم خورد ، دیگه بسه ، کافیه ، بیزاری از چیزی یا کاری
تسلیلغتنامه دهخداتسلی . [ ت َ س َل ْ لی ] (اِخ ) تخلص ابراهیم شیرازی شاعر متأخر ایران است ، وی به هندوستان سفر کرد. از اوست :در پریشانی اگر حالم چنین خواهد گذشت آهم از افلاک و اشکم از زمین خواهد گذشت .(از قاموس اعلام ترکی ).
پیران ساللغتنامه دهخداپیران سال . (اِ مرکب ، ق مرکب ) ایام پیری . روزگار پیری . گاه پیری : گفت کاندیشه نیستت ز وبال که نهی تهمتم به پیران سال . ناصرخسرو.دوستان هیچ مپرسید که چون شد حالم با جوانی نظر افتاد بپیران سالم .<p class="
متحالملغتنامه دهخدامتحالم . [ م ُ ت َ ل ِ ] (ع ص ) حلیم نماینده از خود که نباشد. (آنندراج ). کسی که خود را حلیم پندارد وحلیم نباشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحالم شود.
تحالملغتنامه دهخداتحالم . [ ت َ ل ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ تَحْلِمَة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به تحلمة شود.
تحالملغتنامه دهخداتحالم . [ ت َ ل ُ ] (ع مص ) حلم نمودن بی حلم . (زوزنی ) (آنندراج ). حلم نمودن از خود که نباشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). خواب جعل کردن . (ناظم الاطباء).