حامضلغتنامه دهخداحامض . [ م ِ ] (اِخ ) احمدبن عبداﷲبن عبدالصمدبن علی بن عبداﷲبن عباس بن عبدالمطلب هاشمی ، مکنی به ابوالعبر. و او را حمدون حامض نیز گویند. رجوع به معجم الادباء ج 6 ص 271 و ابن ندیم ص
حامضلغتنامه دهخداحامض . [ م ِ ] (اِخ ) سلیمان بن محمدبن احمد بغدادی نحوی وراق ، مکنی به ابوموسی . یکی از ائمه ٔ نحویین کوفه . وی از ابوالعباس ثعلب علم آموخت و جانشین او شد. و ابوعمرو زاهد معروف به غلام ثعلب و ابوجعفر اصفهانی برزویه از وی روایت کنند. و ابوعلی نقار کتاب ادغام فراء را بر وی قرائ
حامضلغتنامه دهخداحامض . [ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حموضت . ترش . (دهار). ترش مزه . ج ، حوامض (ترشیها). (مهذب الاسماء). || حامض الفؤاد؛ متغیردل و فاسدقلب . (منتهی الارب ). رجل ٌ حامض الفؤاد، فی الغضب ؛ ای متغیره و فاسده ، عداوة، کما فی العباب و هو مجاز. (تاج العروس ). || حامض الرئتین . مرّا
حامضدیکشنری عربی به فارسیترش , حامض , سرکه مانند , داراي خاصيت اسيد , جوهر اسيد , ترشرو , بداخلا ق , بدجنسي , جوهر , محک
حامدلغتنامه دهخداحامد. [ م ِ ](اِخ ) ابن احمدبن هیثم بن خالد، مکنی به ابوحسین بزاز. از احمدبن منصور رمادی روایت کند، و ابوجعفر یقطین از او روایت آرد. ابن قانع گوید که حامد بزاز در سال 328 هَ . ق . وفات یافت . (تاریخ بغداد ج 8
حامدلغتنامه دهخداحامد. [ م ِ ](اِخ ) ابن عمیر، مکنی به ابومعتمر همدانی . شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق شمرده و گوید از موالی همدان و از اهل کوفه بود. و در برخی نسخه های رجال ، کنیت او شیخ ابومغنم آمده است . (تنقیح المقال ج 1 ص 2
حامدلغتنامه دهخداحامد. [ م ِ ] (اِخ ) ابن احمد نینوایی بغدادی . وی از ابوالفضل بن دکین روایت کند،و احمدبن سلمه ٔ نیشابوری از او روایت آرد. ابن ابی حاتم رازی ذکر او آورده است . (تاریخ بغداد ج 8 ص 167).
حامضةلغتنامه دهخداحامضة. [ م ِ ض َ ] (اِخ ) چشمه ٔ آبی است مقابل چاه حُلوة واقع میان سمیراء و حاجر. ابوزیاد گوید: حامضة آبی است از آبهای بکربن کلاب . (معجم البلدان ).
حامضةلغتنامه دهخداحامضة. [ م ِ ض َ ] (ع ص ) نعت فاعلی مؤنث از حمض و حموض (منتهی الارب ) و حموضة. || ابل حامضة؛ شتران شورگیاه خورنده . ج ، حوامض . شترانی که گیاه شور خورده باشند.
حامضیلغتنامه دهخداحامضی . [ م ِ ] (اِخ ) ابوالقاسم عبداﷲبن محمدبن اسحاق بن یزیدبن نصربن مهران مروزی حامضی ، معروف به حامض . وی مروزی الاصل بود وبه بغداد سکنی گزید و از حسن بن ابی الربیع جرجانی و ابویحیی محمدبن سعید عطار و سعدان بن نصر، و یوسف بن محمدبن صاعد و حلق (؟)بن محمد واسطی کردوس ، و ابو
حامض مروزیلغتنامه دهخداحامض مروزی . [ م ِ ض ِ م َرْ وَ ] (اِخ ) صولی در الاوراق گوید: و مات المروزی المعروف به حامض رأسه (؟) لاثنی عشرة لیلة خلت من شهر رمضان ، و قد سمع الناس منه حدیثاً کثیراً. (اخبارالراضی ص 213).
حامض مروزیلغتنامه دهخداحامض مروزی . [ م ِ ض ِ م َرْ وَ ] (اِخ ) صولی در الاوراق گوید: و مات المروزی المعروف به حامض رأسه (؟) لاثنی عشرة لیلة خلت من شهر رمضان ، و قد سمع الناس منه حدیثاً کثیراً. (اخبارالراضی ص 213).
حامض اللبنلغتنامه دهخداحامض اللبن . [ م ِ ضُل ْ ل َ ب َ ] (ع اِ مرکب ) اسید لاکتیک . جوهر ترشی که از شیر ترش شده گیرند.
حامضةلغتنامه دهخداحامضة. [ م ِ ض َ ] (اِخ ) چشمه ٔ آبی است مقابل چاه حُلوة واقع میان سمیراء و حاجر. ابوزیاد گوید: حامضة آبی است از آبهای بکربن کلاب . (معجم البلدان ).
حامضةلغتنامه دهخداحامضة. [ م ِ ض َ ] (ع ص ) نعت فاعلی مؤنث از حمض و حموض (منتهی الارب ) و حموضة. || ابل حامضة؛ شتران شورگیاه خورنده . ج ، حوامض . شترانی که گیاه شور خورده باشند.
حامضیلغتنامه دهخداحامضی . [ م ِ ] (اِخ ) ابوالقاسم عبداﷲبن محمدبن اسحاق بن یزیدبن نصربن مهران مروزی حامضی ، معروف به حامض . وی مروزی الاصل بود وبه بغداد سکنی گزید و از حسن بن ابی الربیع جرجانی و ابویحیی محمدبن سعید عطار و سعدان بن نصر، و یوسف بن محمدبن صاعد و حلق (؟)بن محمد واسطی کردوس ، و ابو
رمان حامضلغتنامه دهخدارمان حامض . [ رُم ْ ما ن ِ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) انار ترش . (اختیارات بدیعی ) (الفاظ الادویه ) (مخزن الادویه ). بهترین آن بود که بزرگ آبدار بود و انواع انار غذا اندک دهد و قابض ترین اجزای وی گل وی بود و انار ترش سرد و خشک بود در دویم و گویند معتدل بود و در تری و خشکی