حثلغتنامه دهخداحث . [ ح َث ث ] (ع مص ) برافژولیدن بر کاری . (حبیش تفلیسی ) (دستور اللغة نطنزی ) (تاج المصادر بیهقی ).برانگیختن بر. (قاضی محمد دهار). افژولیدن . (منتهی الارب ). استحثاث . تحریض . حض . (منتخب ) (غیاث ). ترغیب : و شاعر آل عباس حث میکند ابوالعباس را بر کش
حثلغتنامه دهخداحث . [ ح ُث ث ] (ع اِ) کاه ریزه . خرده ٔ کاه . کاه خرد. || باریک از ریگ و خاک . || ریگ خشک درشت . (منتهی الارب ). ریگ درشت . (مهذب الاسماء). || نان خشک بی نان خورش . || پِست ِ به آب تر ناکرده و نیامیخته : سویق حث . (منتهی الارب ).
حثدیکشنری عربی به فارسینصحيت , تشويق , گالوانيزه کردن , قياس , قياس کل از جزء , استنتاج , القاء , ايراد , ذکر , پيش سخن , مقدمه , استقراء , نفس نفس زدن , تند نفس کشيدن , دم کشيدن , ضربان داشتن (قلب و غيره) , ضربان , تپش
حثیللغتنامه دهخداحثیل . [ ح ِ ی َ ] (ع ص ) کوتاه بالا. || (اِ) نوعی از درخت کوهی . ج ، حثائل . || مرد کاهل . || کودک بدخوار تبه حال . (منتهی الارب ).
حثیثلغتنامه دهخداحثیث . [ ح َ ] (ع ص ) شتابنده . (ترجمان جرجانی ). حثوث . تند. سریع. مسرع . شتابان : وَلّی ̍ حثیثاً؛ ای مسرعا. || حریص . ج ، حِثاث . (منتهی الارب ).
حثیثیلغتنامه دهخداحثیثی . [ ح ِث ْ ثی ثا ] (ع مص ) حضیضی . برآغالیدن . اسم است افژولیدن را. (منتهی الارب ).
حثیلغتنامه دهخداحثی . [ ح َث ْی ْ ] (ع مص ) حثو. تحثاء. پاشیدن خاک . خاک پاشیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). || ریخته و پاشیده شدن خاک . (منتهی الارب ). نشستن خاک . || عطای اندک دادن . (زوزنی ).
حثیللغتنامه دهخداحثیل . [ ح ِ ی َ ] (ع ص ) کوتاه بالا. || (اِ) نوعی از درخت کوهی . ج ، حثائل . || مرد کاهل . || کودک بدخوار تبه حال . (منتهی الارب ).
حثیثلغتنامه دهخداحثیث . [ ح َ ] (ع ص ) شتابنده . (ترجمان جرجانی ). حثوث . تند. سریع. مسرع . شتابان : وَلّی ̍ حثیثاً؛ ای مسرعا. || حریص . ج ، حِثاث . (منتهی الارب ).
حثیثیلغتنامه دهخداحثیثی . [ ح ِث ْ ثی ثا ] (ع مص ) حضیضی . برآغالیدن . اسم است افژولیدن را. (منتهی الارب ).
حثیلغتنامه دهخداحثی . [ ح َث ْی ْ ] (ع مص ) حثو. تحثاء. پاشیدن خاک . خاک پاشیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). || ریخته و پاشیده شدن خاک . (منتهی الارب ). نشستن خاک . || عطای اندک دادن . (زوزنی ).
مباحثلغتنامه دهخدامباحث . [ م َ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ مَبحَث و فارسیان بمعنی بحث استعمال کنند. (آنندراج ). ج ِ مبحث . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) : مباحثی که در آن حلقه ٔ جنون میرفت ورای مدرسه و قیل و قال مسئله بود. حافظ (از آنندراج ).
مبحثلغتنامه دهخدامبحث .[ م َ ح َ ] (ع اِ) به معنی بحث است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بحث . جستجو. جستار. ج ، مباحث . (فرهنگ فارسی معین ). بحث و کاوش و تفتیش . (ناظم الاطباء). بحث . ج ،مباحث . (اقرب الموارد). || جای بحث . ج ، مباحث . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای بحث و محل بحث . ج ، مباحث .
متبحثلغتنامه دهخدامتبحث . [ م ُ ت َ ب َح ْ ح ِ ] (ع ص ) کاونده و تفتیش کننده : پادشاه اسلام خلداﷲ سلطانه از غایت علوهمت همواره متبحث انواع علوم و متفحص فنون حکایات است . (جامعالتواریخ رشیدی ). و رجوع به تبحث شود.