حريقدیکشنری عربی به فارسیشعله درخشان يا اتش مشتعل , رنگ يا نور درخشان , فروغ , درخشندگي , جار زدن , باتصوير نشان دادن , اتش سوزي بزرگ , حريق مدهش
حرکلغتنامه دهخداحرک . [ ح َ رِ ] (ع ص ) غلام ٌ حرک ؛ نوچه ٔ سبک تیزخاطر. (منتهی الارب ). جوان چست و زیرک .
حرقلغتنامه دهخداحرق . [ ح َ ] (ع مص ) سوزانیدن . سوزاندن . سوختن . سوزش . سوز. (دهار) : چه باک دارد با حرز حزم او عاقل که حرق و غرق پذیرد ز کار آتش و آب .به حرق و غرق تن و جان دشمنت بادندترا بطبع مطیع و مسخر آتش و آب . مسعودسعد.</
حرقلغتنامه دهخداحرق . [ ح َ رَ ] (ع اِ) آتش یا زبانه ٔآتش . || سوختگی جامه از کوفتن گازر. سوختگی که جامه را افتد در کوفتن . (مهذب الاسماء). || آنچه نخل را به وی گشن دهند. (منتهی الارب ).
حریقلغتنامه دهخداحریق . [ ح ُ رَ ] (ع اِ) گزنه . انجره . قریس . قریص . بنات النار .- حریق املس . رجوع به این کلمه شود.
حریقانلغتنامه دهخداحریقان . [ ح َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان کوهپایه بخش نوبران شهرستان ساوه در بیست و هشت هزارگزی شمال باختر نوبران و پانزده هزارگزی راه عمومی . کوهستان و سردسیر و دارای 605 تن سکنه ٔ شیعه ، فارسی است . آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات ، بنشن ،
حریقلغتنامه دهخداحریق . [ ح َ ] (اِخ ) رودیست که به بحر خزر ریزد و محل صید ماهی است . (جغرافیای اقتصادی کیهان ص 23). رجوع به حریف رود شود.
حریقلغتنامه دهخداحریق . [ ح َ ] (ع اِ) آتش سوز. (ربنجنی ).آتش ْسوزان . (دهار) (ترجمان عادل بن علی ) : یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق دوستت باد حریق دشمنت غیشه و نال . رودکی . || سوزش . || سوخته ٔ به آتش . ج ، حَرقی ̍. سوخته شده .
واپایی آتشfire controlواژههای مصوب فرهنگستانتمام فعالیتهای مربوط به حفاظت از اراضی جنگلی در مقابل حریق شامل پیشگیری حریق، پیشاطفای حریق، حریقیابی و اطفای حریق
الگوی گیرانشignition patternواژههای مصوب فرهنگستانشیوۀ شروع حریق در عملیات اطفای حریق یا حریق خواسته